داستان های بهلول
حکایت
بهلول وتخت هارون
روزی بهلول واردقصرهارون شدودیدتختی که خلیفه بر روی آن می نشیند خالی است وهیچ نگهبانی هم نیست .جلو رفته وبدون ترس و واهمه برتخت خلیفه نشست .غلامان دربار وقتی او را بر روی تخت دیدند،با چوب او را از تخت پایین کشیدندهنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را دید که گریه می کند .ازنگهبانان علت گریه او را پرسید،گفتند:چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را زده از انجا دور کردیم .هارون ایشان را ملامت کرد وبهلول را دلداری داده ونوازش کرد.بهلول گفت:من برای خودم گریه نمی کنم بلکه به حال تو گریه می کنم خلیفه که خیلی تعجب کرده بود.گفت:چطور؟بهلول گفت:زیرا که من فقط چند لحظه در جای تو نشستم این قدر مرا کتک زدندواذیت وازار کشیدم .به این فکر میکنم که تو یک عمر بر این تخت نشسته ای چه مقدار ازار خواهی کشید وصدمه خواهی دید.در حالی که تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی ودر فکرکارهای خود نیستی.
خلیفه فقیر
روزی هارون مبلغی پول به بهلول دادکه بین فقرا ونیازمندان قسمت کند.بهلول پول را گرفت ولحظه ای بعد آن را به خلیفه بازگرداند.هارون دلیل این امر را پرسید.بهلول گفت:هرچه فکر کردم از خلیفه فقیرتر ومحتاج تر نیافتم.چرا که میبینم ماموران تو باضرب تازیانه از مردم مالیات می گیرندودر خزانه ی تو می ریزند.ازین رو دیدم که نیاز تو از همه بیش تر است لذا پول را به خودت بازگرداندم.