پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۸۰ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

کشک چی؟پشم چی؟



تصویرگر:مریم قاضی

روزی بود روزگاری بود.گوسفند داری بود که خیلی خسیس بودوبرای چراندن گوسفندانش حاضر نبود به چوپان پول بدهد.او هرروز صبح گوسفندانش را از آغل بیرون می آورد وبرای چریدن به صحرا می برد.هرچه دیگران می گفتند که چوپانی استخدام کن و خودت به کارهای دیگر برس .قبول نمی کرد و می گفت:خودم بهتر از هر چوپانی می توانم مواظب وسفندانم باشم .یک روز که با گوسفندانش به صحرا رفته بود هوا ابری شد وناگهان باد شدیدی وزید وباران تندی بارید وسیل راه افتاد .گله دار نمی دانست چه کند،گوسفندها هرکدام به طرفی رفتند وخود او هم از ترس سیل ،به روی شاخه های درختی رفت.بالای درخت سر به آسمان بلند کرد وگفت:خدایا منو گوسفندانم را ازین باد وباران نجات بده ،نذر می کنم که نصف گوسفندهایم را به فقرا وبینوایان بدهم.هوا داشت بهتر میشد وگله دار از اینکه چنین نذر بزرگی کرده ،پشیمان بود.او ،این بار رو به آسمان کرد وگفت:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۷
نورالهدی امام رضا


تصویرگر:کیانامیرزایی

دایی رسول دستم را گرفته بودوباشتاب ازمیان جمعیت می گذشتیم .پرچم سبزحرم ازدور پیدا بود.با او بیرون رفتن راخیلی دوست داشتم.هروقت از سربازی میآمد،سری هم به خانه ما می زددیروز اتفاق جالبی افتاد.توی پیاده رو یک جوانی را دیدیم که داشت بسته های نذری پخش میکرد.به من و دایی رسول هم داد.دایی گفت قبول باشه .ان شالله سرباز مولا باشی.جوان خندید وگفت:الهی آمین!ان شالله ظهور آقامون.

یک چیزهایی را درباره امام زمان می دانستم ،اماهمیشه برایم پرسشی بی پاسخ باقی مانده بوداینکه معنای غایب بودن وپنهان بودن امام غایب چیست؟آیا منظور از غیبت ان حضرت این است که بدن امام زمان از دیده ها پنهان است وهیچ کس او را نمیبیند یا منظور چیز دیگریست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۵۱
نورالهدی امام رضا

پاهای اسب


گفتیم که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله شبانه از غار ثور بیرون امدوهمراه راهنمایی مورد اعتماد به سوی مدینه راه افتاد.ازمکه تا مدینه بیش از چهارصد کیلومتر فاصله بود.برای اینکه دشمنان پیامبر را پیدانکنند آن حضرت شبها راه می رفت وروزها گوشه ای به استراحت می پرداخت.فردی به نام سراقه بن مالک که از اسب سواران ماهر حجاز بود ازمحل حرکت پیامبر باخبر شد.سواربر اسب تندروی خود شد وباسرعت به سمت مدینه تاخت تا پیامبر را دستگیر کند یا به قتل برساند وصدشتر از قریش جایزه بگیرد .سراقه به سرعت پیش تاخت تا سرانجام به نزدیکی محلی رسید که پیامبر وهمراهانش در انجا استراحت کرده بودند.براساس نوشته ابن کثیر از دانشمندان اهل سنت ،ابوبکر از دیدن این وضع باز ترسید وپیامبر او را دل داری دادوفرمود نترس واندوهگین مباش !خدا با ماست .سراقه که خود را در صد قدمی گرفتن جایزه می دید خوشحال پیش می رفت که

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۴
نورالهدی امام رضا

امام محمد باقر علیه السلام


آقا زین العابدین علیه السلام به سن جوانی رسیده بودوپدر میخواست دامادش کندفاطمه دختر برادرش امام حسن علیه السلام دختری مهربان وباتقوابود.چه ازاین بهتر !امام حسین علیه السلام باپسرش علی علیه السلام  صحبت کرد بعد هم با فاطمه حرف زد.هردو راضی بودند.چند روز بعد امام حسین علیه السلام مسلمان های مدینه را دعوت کرد تا به عروسی پسر وبرادرزاده اش بیایند.آن روز عروسی حضرت سجاد علیه السلام وفاطمه واقعا دیدنی بود.زن های بنی هاشم جمع شدند.اجاق ها را روشن کردند ودیگ ها را روی آتش گذاشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۴
نورالهدی امام رضا

سقای عاشق



اول ماه محرم بودجیران پرچم سبز مخملی را که رویش نوشته بود یا علمداربه بابا بزرگ داد وگفت:چرا مردم این پرچم ها را دوست دارند؟پدربزرگ لبخندی زد وگفت:بگذار این پرچم را بر سر در این خانه نصب کنم راز این دوست داشتن را هم برایت تعریف می کنم.

جیران می دانست که محرم برای همه مسلمانان یادآورآزادگی یارانش است اما تا به حال فکر نکرده بود که چرا روی پرچم های محرم سقای تشنه لب ویا (علمدار کربلا)نوشته اند.بعد ازمدت کوتاهی که گذشت بابابزرگ کنار نوه اش آمد که روی پاهایش منتظر ایستاده بود

جیران انگار خود را در کربلا می دید.صدایی گفت:امروز هفتم محرم است امروز سپاه کوفه در کنار رود فرات نگهبان های زیادی گذاشته اندتا نگذارند کسی از یاران امام حسین علیه السلام آب بردارد.کمی ان طرف تر از فرات خیمه های بزرگ وکوچکی قرار داشت درست در وسط خیمه ها خیمه ای بود که از ان گفتگوی چند بچه به گوش می رسیدآفتاب داغتر از همیشه شن های نینوا را می سوزاندیکی از دختر بچه ها که از دیگران بزرگتر به نظر می رسیدگفت:بیایید کمی بازی کنیم واز دامن بلند کوچکش چند سنگ کوچک رنگی روی زمین گذاشت.پسربچه ای داخل خیمه شدو گفت:بچه ها بچه ها عمویمان عباس رفته است تا برایمان آب بیاورد.لب های خشک بچه ها را ،رنگ لبخند زیباتر کرد.همه با چشمانی پر از امید به آن سوی تپه های سوزان نگاه می کردند.مرد اسب سوار چابک بر کنار فرات رسید.چند نفر از نگهبانان کوفی به سوی او آمدند.علمدار رو به دشمنان گفت:ای کوفیان چگونه خود را مسلمان می دانیدوآب را بر اهل بیت رسول خدا می بندید.؟وبا جهشی برق آسا به سمت نگهبانان حمله بردوبا ضربه نیزه آنان را پراکنده کرد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۲
نورالهدی امام رضا

حکایت

بهلول وتخت هارون

روزی بهلول واردقصرهارون شدودیدتختی که خلیفه بر روی آن می نشیند خالی است وهیچ نگهبانی هم نیست .جلو رفته وبدون ترس و واهمه برتخت خلیفه نشست .غلامان دربار وقتی او را بر روی تخت دیدند،با چوب او را از تخت پایین کشیدندهنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را دید که گریه می کند .ازنگهبانان علت گریه او را پرسید،گفتند:چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را زده از انجا دور کردیم .هارون ایشان را ملامت کرد وبهلول را دلداری داده ونوازش کرد.بهلول گفت:من برای خودم گریه نمی کنم بلکه به حال تو گریه می کنم خلیفه که خیلی تعجب کرده بود.گفت:چطور؟بهلول گفت:زیرا که من فقط چند لحظه در جای تو نشستم این قدر مرا کتک زدندواذیت وازار کشیدم .به این فکر میکنم که تو یک عمر بر این تخت نشسته ای چه مقدار ازار خواهی کشید وصدمه خواهی دید.در حالی که تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی ودر فکرکارهای خود نیستی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۴
نورالهدی امام رضا



صبح که شد خورشیدازپشت کوهها بالا آمدویواشکی از آسمان پایین را نگاه کرد.خیلی عجیب بود.!ان پایین روی زمین همه چیز یک جور دیگر شده بود.همه جاپرشده بود ازپرچم.پرچم های سبز وسیاه وقرمز.پرچم های عزاداری.خورشید آهی کشید وبه پرچم ها که با باد تکان تکان می خوردندنگاه می کرد.بادیدن آنها حسابی دلش گرفت.یاد خاطره ای قدیمی افتاد.اتفاقی تلخ وغمگین .کربلا ظهر گرم عاشورا .خورشیدغمگین شد.یک دفعه صورت گرد وطلایی اش پر ازاشک شد.او اشکهای طلایی اش راپاک کرد وهمین جور که پایین را نگاه می کردونور طلایی اش را همه جا می پاشیدداد زد:سلام محرم. سلام ماه شمشیر.سلام ماه شهادت.سلام سرزمین گرم کربلا.سلام برشماوامام حسین شهید علیه السلام.سلام بریاران فداکارآن حضرت وسلام بر عزاداران حسینی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۷
نورالهدی امام رضا

بهترین زیارت




روز اول مهر بودعلی وزهرا مثل همه بچه ها ی کلاس اولی منتظر بودن تا لحظه رفتن به مدرسه فرا برسه.صبح خیلی زود علی از خواب بلند شد وبه مادرش گفت :مامان میشه امروزوقتی ازمدرسه برگشتم بریم حرم امام رضا  . مادر گفت:باشه پسرم اگه امروزکوکب خانم نیومد اینجا میبرمتون حرم آقا.راستی یادم رفت بگم کوکب خانم،زن میان سال زحمتکشی بود که همسرش رو سال پیش توی سانحه رانندگی از دست داد وحالا چند تا بچه کوچک داشت وبرای اینکه خرج تحصیل وزندگی بچه ها وخودش  رو فراهم کنه سبزی پاک میکرد ،ترشی های خوشمزه درست می کردواز طریق فروش اونها زندگی خودش وبچه هاشو تامین میکرد.امروز هم اول ماه بود وقرار بود سبزی وترشی بیاره.مامان همیشه میگفت :کوکب خانم زن خداپرستیه میگفت ثواب داره ازش خرید بکنیم.نزدیک های ساعت 7علی وزهرا روانه مدرسه شدند.توی راه علی دل تو دلش نبود وهمش به این فکر می کرد که کی ظهر میشه تا با مامانش وزهرا خواهردوقلوش بره حرم امام رضا علیه السلام.اون روز بچه ها با اشتیاق زیادی وارد کلاس درس شدن.زنگ آخر که شد آقا معلم رو کرد به بچه ها وگفت :بچه ها قراره کلاس اولی ها رو فردا ببریم پابوس آقا امام رضا علیه السلام،اونهایی که می خوان فردا با ما حرم بیان یه رضایت نامه به امضای ولیشون برای ما بیارن.فردا راس ساعت 7:30حرکت می کنیم به سمت حرم امام رضاعلیه السلام .زنگ که خورد علی بدو بدو توی حیاط مدرسه رفت ومنتظر زهرا شد.علی بادیدن زهرا ذوق زده گفت:آبجی زهرا قراره فردا صبح مارو ببرن حرم شما رو چطور ؟زهرا گفت چه جالب داداشی آخه قراره ماروهم ببرن حرم .علی وزهرا دل تو دلشون نبود به خونه که رسیدن علی به مادر گفت:مامان دیدی امام رضا علیه السلام صدای منو شنید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۸
نورالهدی امام رضا

نامه ای از یک بزرگ



سلام بچه ها.حالتون خوبه!من که حالم خیلی خوبه.البته مریضم اما چون خوشحالم میگم حالم خیلی خوبه.چراخوشحالم؟

چون دارم به دیدن برادرم می روم.میخواهم روز تولدم پیشش باشم تا هچون همیشه از او هدیه بگیرم.البته من هم براش هدیه گرفتم به خاطر اینکه بین تولد من واو ده روز فاصله است البته برادرم که من او را خیلی دوست دارم 25 سال از من بزرگتر است به خاطر همین داداشم همیشه هوامو داره چون به قول خودش من خواهر کوچولوشم البته یک روز که از محبت های خیلی زیاد داداشم تعجب کرده بودم از او پرسیدم که چرا من را انقدر دوست داری ؟گفت:اول به خاطر اینکه دختر خیلی خیلی خیلی خوبی هستی ودوم به خاطر اینکه خیلی باهوشی ومسائل احکامت را خوب بلدی وسوم اینکه بعضی وقتها کارهایی میکنی که من را یاد مادر بزرگ می اندازی .بچه ها ما یک نادر بزرگ داشتیم که همه اون رو خیلی دوست داشتند وبه خاطر همین پدر ومادر وبرادرم به من خیلی محبت می کردند.چون همشون میگفتن من شبیه مادر بزرگم هستم.از وقتی یادم میاد برادرم همیشه به من محبت میکردحتما میپرسید چرا اینارو میگم/آخه یک ساله که من داداشم رو ندیدم چرا یک دفعه دلم گرفت؟شاید به خاطر اینه که یاد بابام افتادم من ده ساله بودم که پدرم شهید شدحالا هجده ساله که داداشم جای بابا رو برام پرکرده .دل توی دلم نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۰
نورالهدی امام رضا

گوسفندی لاغر



میان راه مکه ومدینه روستای کوچکی بود به نام قدید.دراین روستا زنی به نام ام معبد زندگی می کرد .این زن خوش اخلاق ونیکو رفتار بودوزندگی ساده ای با همسرش داشت که او را ابومعبد می خواندند.روزی که ابومعبد بز وگوسفندانش را برای چرا به معبد برده بود پیامبر اسلام در راه خود به مدینه به این روستا رسید وبا همراهان درکنارخیمه افتاب زده معبدایستاد واز او پرسید آیا درخیمه خودخرما شیر ویا غذای دیگری وجود دارد که به آنها بفروشد؟ام معبد در پاسخ گفت:متاسفانه ما در خیمه خود هیچ نداریم در این هنگام پیامبر اکرم صدای ناله گوسفندی را شنید.از او پرسید آیا شما در خیمه خود گوسفند لاغر بیماری داریم که نتوانست همراه گوسفندان به صحرا برود پیامبر فرمودند این گوسفند شیری ندارد که بدوشیم ؟امام معبد با شگفتی گفت:شیر؟ازکجا شیر داشته باشد هم گرسنه است هم لاغر ورنجور .پیامبر ص فرمود:اگر اجازه دهید من شیر می دوشم.امام معبد اجازه دادپیامبر نزدیک آمد و در حالی که نام خدا بر لب داشت وازخدای مهربان درخواست خیر وبرکت می کرد شیر دوشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۱
نورالهدی امام رضا