پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۱۵ مطلب با موضوع «ضرب المثلها» ثبت شده است

کشک چی؟پشم چی؟



تصویرگر:مریم قاضی

روزی بود روزگاری بود.گوسفند داری بود که خیلی خسیس بودوبرای چراندن گوسفندانش حاضر نبود به چوپان پول بدهد.او هرروز صبح گوسفندانش را از آغل بیرون می آورد وبرای چریدن به صحرا می برد.هرچه دیگران می گفتند که چوپانی استخدام کن و خودت به کارهای دیگر برس .قبول نمی کرد و می گفت:خودم بهتر از هر چوپانی می توانم مواظب وسفندانم باشم .یک روز که با گوسفندانش به صحرا رفته بود هوا ابری شد وناگهان باد شدیدی وزید وباران تندی بارید وسیل راه افتاد .گله دار نمی دانست چه کند،گوسفندها هرکدام به طرفی رفتند وخود او هم از ترس سیل ،به روی شاخه های درختی رفت.بالای درخت سر به آسمان بلند کرد وگفت:خدایا منو گوسفندانم را ازین باد وباران نجات بده ،نذر می کنم که نصف گوسفندهایم را به فقرا وبینوایان بدهم.هوا داشت بهتر میشد وگله دار از اینکه چنین نذر بزرگی کرده ،پشیمان بود.او ،این بار رو به آسمان کرد وگفت:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۷
نورالهدی امام رضا

ضرب المثل های فارسی


یکی بود یکی نبود

مرد قصابی بود که چشمش درد می کردوسرخ شده بود.اوبرای معالجه چشمش پیش حکیم باشی رفت حکیم باشی برای قصاب دارویی ساخت وگفت:صبح وشب دو قطره ازین دارو را توی چشمت بچکان تا خوب شوی.قصاب این کار را کرد اوانتظار داشت پس از سه روزدارو چکاندنچشمش کاملا خوب شوداما این طور نشد.داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد اما نتوانست سرخی وسوزش چشمش را کم کندپس از چند روز قصاب دوباره به دیدن  حکیم باشی رفت وگفت:درد چشمم کم شده اما خوب نشده حکیم جان،دستم به دامانت دارویی بده که خوب بشوم وبتوانم به کارو زندگیم برسم.حکیم باشی این بار کتاب هایش را زیر و رو کرد واین بار از روی کتاب ها دارویی برای قصاب ساخت.قصاب دارو را به خانه برد وطبق دستور حکیم باشی مصرف کرد .چند روز گذشت:اما دارو اثرزیادی نکردودرد سوزش چشم قصاب خوب نشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۳
نورالهدی امام رضا

ضرب المثل ها



یکی بود یکی نبود.حاکمی بود که فکر می کرد همه ی دنیا مال اوست وهمه باید گوش به فرمان او باشندواز او تعریف کنند.اسم این حاکم ستمگر وخودخواه اکبر شاه بود.یک روز اکبر شاه داشت از گذرگاهی عبور می کرد .دومرد فقیر هم از گذرگاه نشسته بودند ومنتظر بودند تا رهگذران پولی به آنها بدهند.وقتی ان دو مرد فقیر فهمیدند اکبرشاه به گذرگاه آمده،گل از گلشان شکفت.گدای اولی گفت:می دانی که اکبرشاهد ازچاپلوسی خوشش می آید.بیا از او تعریف کنیم تا پولی به ما بدهد.گدای دومی گفت:روزی رسان خداست.من ازین آدم ستمگر تعریف نمی کنم .دو مرد فقیر در حال گفتگو بودندکه اکبر شاه به انها نزدیک شد.گدای اولی فوری صدایش را بلند کرد وگفت:فقیر وبی چیزم .نیازمند نان شبم هستم.اکبرشاه ادم دست ودلبازی هست،اگر او چیزی به من بدهد دعاگویش خواهم شد.گدای دومی هم با صدای بلند گفت:اگر اکبرندهد خدای اکبر میدهد.اکبرشاه همه چیز را فهمید.تصمیم گرفت گدای دومی راتنبیه کندوبه گدای اولی به خوبی کمک کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۰
نورالهدی امام رضا


یکی بود ،یکی نبود.

زن وشوهری بودند که زندگیشان از راه هیزم شکنی اداره می شد .یک شب زن به شوهرش گفت:می دانی که بچه ای در راه داریم .قبل از اینکه بجه به دنیا بیاید باید برایش گهواره ولباس وچیزهایی که لازم دارد بخریم.مرد گفت:راستش قبلا هم در این فکر بودم فردا به جنگل می روم وهیزم زیادی می شکنم وبا پولش چیزهایی را که بچه لازم دارد می خرم.زن گفت:دستت درد نکند اما بگو ان شاءالله .مرد گفت:ان شاءالله ندارد دیگر .الاغم سرحال وزبر وزرنگ است خوب خورده وخوب چریده .خودم هم که جوانم وحالا حالا ها قصد مردن ندارم .جنگل هم پراست از هیزم های خشک.زن گفت:با این همه ان شاءالله لازم است چون هه این ها زمانی به کار می آید که خدا بخواهدان شب زن ومرد خوابیدندو صبح زود از خواب بیدار شدند.مرد صبحانه را خورد الاغش را از طویله رفت وبه جنگل رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۴
نورالهدی امام رضا



یکی بود،یکی نبود

پیرمردی بود که می خواست به روستای دیگری برود.پیرمرد یک الاغ بیشتر نداشت.می خواست پسرش را سوار الاغ بکند وخودش پیاده راه بیفتد،اما پسرش گفت:نه پدرم من جوانم ومی توانم پیاده راه بیایم بهتر است شما سوار الاغ بشوید.پیرمرد پسرش را تحسین کرد وسوار الاغ شدپسرش هم کنار او راه افتاد.هنوز مقدار زیادی راه نرفته بودند که دو نفرآشنا از راه رسیدند.سلام علیکی کردند وبا تعجب به پیرمرد نگاه کردندبعد هم خدانگهداری وبه راهشان ادامه دادند.یکی از انها با صدایی که پیرمرد هم بشنود به انها گفت:عجب پیرمرد نادانی !خودش سواره می رود وپسرش را وادار کرده پیاده دنبالش برود.پدر وپسر حرف های ان دو را شنیدند.پیرمرد از الاغ پیاده شد وبه او گفت:بیا تو سوار شو من پیاده می آیم .حو صله حرف وحدیث مردم را ندارم.پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد واو سواره اما چاره دیگری نداشت.باید به حرف پدر گوش می داد با بی میلی سوار الاغ شد.

پدرش کنار او پیاده راه می رفت.مقداری از راه را که رفتند به دو نفر دیگی رسیدند.ان دو نفر هم اشنا بودند.بعد از سلام واحوالپرسی یکی از ان دو به پسر گفت:تو خجالت نمی کشی  پدر پیرت را دنبال خودت راه انداخته ای پدر و پسر هردو ناراحت شدندپیرمرد گفت:بهتر است دوتایی سوار الاغمان بشویم این جوری دیگر کسی حرف مفت نمی زند..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۳
نورالهدی امام رضا


یکی بود،یکی نبود

پدر دانایی بود که از پسرش دل خوشی نداشت.روزی پسرش با عده ای جنگ ودعوا راه انداخت وعده ای را کتک زد.انها پیش قاضی رفتند واز او شکایت کردند.قاضی دستور دادپسر وپدرش را به دادگاه ببرند.مامورهای قاضی هردو را دستگیر کرده وپیش قاضی بردند.پسر اصلا از ینکهبا کارهای نادرستش مایه رنج وخجالت پدر را فراهم کرده ،ناراحت نبود.وقتی پدر وپسر به دادگاه رسیدند،پدر سرش را پایین انداخته واز کسانی که آسیب دیده بودندعذرخواهی کرد.بعد با پرداخت پول رضایتشان را جلب کرد ونگذاشت پسرش به زندان بیفتد.

پسر او به جای عذر خواهی وتشکر از پدرش ،صدایش را به روی پدرش بلند کرد وگفت:چرا برای رضایت آنها پول دادی ؟پدر که از ان همه نادانی وناسپاسی پسر آشفته حال شده بود ،رو به پسرش کرد وگفت:تو آدم بشو نیستی..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۲
نورالهدی امام رضا



یکی بود،یکی نبود.پیرزن وپیرمردی بودند که فقط دو دختر داشتند.دختر ها شوهر کرده واز پیش آنها رفته بودند.روزی از روزها پیرمرد برای سر زدن به دختر ها ودامادهایش ازخانه خارج شد.زن در خانه ماند تا از گاو وگوسفند ها مراقبت کند .پیرمرد سوار خرشدورفت ورفت تا به دهبی که دختر بزرگتر در ان زندگی مکی کرد،رسید .به خانه دختر رفت.دختر وقتی پدر را دید شادشد.او را بوسید وبرایش چای تازه دم آورد.پیرمرد احوال داماد را پرسید.دخترگفت:الحمدلله خوب است.امسال زمینی خریدیم وبا هم شخم زدیم .الان هم شوهرم روی زمین است ودانه می پاشد.اگر خدا بخواهد واین چند روز آسمان حسابی ببارد.دانه ها جوانه می زنند وکارمان حسابی سکه می شود.پیرمرد گفت:ان شاءالله که می بارد خدا بزرگ است .مرد شب را در خانه دختر ماند.با داماد ودخترش شام خورد وصبح زود به قصد دیدار دختر کوچکتر از آنجا رفت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۴
نورالهدی امام رضا

یکی بود یکی نبود

پیرمردی بود که مزرعه ی کوچکی داشت ویک گاو.گاو را به مزرعه اش میبرد وزمین کشاورزی اش را شخم میزد.دانه می کاشت وچشم به اسمان داشت تا باران رحمت خدا ببارد واو به نان ونوایی برسد.کشاورز شب ها گاو را به طویله می برد ،کاه وعلف جلوی گاو می ریخت تا دوباره صبح شود وبه سراغش بیاید .صبح شیر گاو را می دوشید وگاو را به مزرعه می بردتا هم علفی بچرد و هم زمین را شخم بزند .یک شب گدای دوره گردی به روستای پیر مرد وارد شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۴:۵۱
نورالهدی امام رضا






یکی بود یکی نبود

مردی بود که از کسی پولی طلب داشت.هر وقت به سراغش می رفت وپولش را می خواست بدهکار بهانه ای می اورد واورا دست خالی می گذاشت.بالاخره روزی کاسه ی صبر طلبکار لبریز شدشمشیرش رابرداشت وگفت که امروز هر طور شده طلبم را از این بدهکار بی معرفت می گیرم .اگر نداد با همین شمشیر به حسابش می رسم .طلبکار با خشم وغضب بسیار وبا چهره ای برافروخته ،شمشیر به دست خودش را به دکان بدهکار رساند وباصدای بلند فریاد زد:پولم را می دهی یا همین حالا با همین شمشیر تیز به حسابت  برسم؟بدهکار که دیداوضاع ناجور است واگر باز بخواهد بهانه بیاورد کارش ساخته است لبخندی زد وگفت :که خوب شد که امدی همین الان به فکر تو بودم ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۴
نورالهدی امام رضا


روزی بود روزگاری بود.

پادشاهی بودکه در میان غذاها بادمجان را از هر غذای دیگر بیشتر دوست داشت.آشپزباشی مخصوص شاه سعی می کردهرطورشده،گوشه ی هر غذایی ،کمی بادمجان هم بگذاردتا شاه را راضی وخوشحال کند.شاخه هم از خوردن غذاهای گوناگونی که با بادمجان درست شده بود ،لذت می بردوگه گاه به آشپزش انعام می داد.روزگاری هم رسید که شاه کمی پابه سن گذاشت ومعده اش مثل دوره جوانی قدرت هضم کردن هر نوع غذایی را نداشت .با تمام این احوال شاه باز هم بادمجان را دوست داشت.اطرافیان شاه سعی می کردند شاه را از خوردن بادمجان باز دارند.مدتی به این صورت گذشت شاه روزی حساب کرد دید چند ماهی است غذای دوست داشتنی اش را نخورده است..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۸
نورالهدی امام رضا