پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان ضرب المثلها» ثبت شده است

ضرب المثل های فارسی


یکی بود یکی نبود

مرد قصابی بود که چشمش درد می کردوسرخ شده بود.اوبرای معالجه چشمش پیش حکیم باشی رفت حکیم باشی برای قصاب دارویی ساخت وگفت:صبح وشب دو قطره ازین دارو را توی چشمت بچکان تا خوب شوی.قصاب این کار را کرد اوانتظار داشت پس از سه روزدارو چکاندنچشمش کاملا خوب شوداما این طور نشد.داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد اما نتوانست سرخی وسوزش چشمش را کم کندپس از چند روز قصاب دوباره به دیدن  حکیم باشی رفت وگفت:درد چشمم کم شده اما خوب نشده حکیم جان،دستم به دامانت دارویی بده که خوب بشوم وبتوانم به کارو زندگیم برسم.حکیم باشی این بار کتاب هایش را زیر و رو کرد واین بار از روی کتاب ها دارویی برای قصاب ساخت.قصاب دارو را به خانه برد وطبق دستور حکیم باشی مصرف کرد .چند روز گذشت:اما دارو اثرزیادی نکردودرد سوزش چشم قصاب خوب نشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۳
نورالهدی امام رضا

ضرب المثل ها



یکی بود یکی نبود.حاکمی بود که فکر می کرد همه ی دنیا مال اوست وهمه باید گوش به فرمان او باشندواز او تعریف کنند.اسم این حاکم ستمگر وخودخواه اکبر شاه بود.یک روز اکبر شاه داشت از گذرگاهی عبور می کرد .دومرد فقیر هم از گذرگاه نشسته بودند ومنتظر بودند تا رهگذران پولی به آنها بدهند.وقتی ان دو مرد فقیر فهمیدند اکبرشاه به گذرگاه آمده،گل از گلشان شکفت.گدای اولی گفت:می دانی که اکبرشاهد ازچاپلوسی خوشش می آید.بیا از او تعریف کنیم تا پولی به ما بدهد.گدای دومی گفت:روزی رسان خداست.من ازین آدم ستمگر تعریف نمی کنم .دو مرد فقیر در حال گفتگو بودندکه اکبر شاه به انها نزدیک شد.گدای اولی فوری صدایش را بلند کرد وگفت:فقیر وبی چیزم .نیازمند نان شبم هستم.اکبرشاه ادم دست ودلبازی هست،اگر او چیزی به من بدهد دعاگویش خواهم شد.گدای دومی هم با صدای بلند گفت:اگر اکبرندهد خدای اکبر میدهد.اکبرشاه همه چیز را فهمید.تصمیم گرفت گدای دومی راتنبیه کندوبه گدای اولی به خوبی کمک کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۰
نورالهدی امام رضا


یکی بود،یکی نبود

پدر دانایی بود که از پسرش دل خوشی نداشت.روزی پسرش با عده ای جنگ ودعوا راه انداخت وعده ای را کتک زد.انها پیش قاضی رفتند واز او شکایت کردند.قاضی دستور دادپسر وپدرش را به دادگاه ببرند.مامورهای قاضی هردو را دستگیر کرده وپیش قاضی بردند.پسر اصلا از ینکهبا کارهای نادرستش مایه رنج وخجالت پدر را فراهم کرده ،ناراحت نبود.وقتی پدر وپسر به دادگاه رسیدند،پدر سرش را پایین انداخته واز کسانی که آسیب دیده بودندعذرخواهی کرد.بعد با پرداخت پول رضایتشان را جلب کرد ونگذاشت پسرش به زندان بیفتد.

پسر او به جای عذر خواهی وتشکر از پدرش ،صدایش را به روی پدرش بلند کرد وگفت:چرا برای رضایت آنها پول دادی ؟پدر که از ان همه نادانی وناسپاسی پسر آشفته حال شده بود ،رو به پسرش کرد وگفت:تو آدم بشو نیستی..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۲
نورالهدی امام رضا