پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان هایی از امام رضا» ثبت شده است

داستان کوتاه




پیرمردخادم کلاهش را به سرش گذاشت وبه طرف حرم راه افتاد.
روز قشنگی بود.روزی گرم وآفتابی.انگار شهر زیباتر از همیشه شده بود.خورشید هم شاد بود .درخشان تر از همیشه به زمین می تابید.نورش به گنبد طلایی حرم که می خورد ،گنبد زرد وقشنگ همچون تکه ای از خورشید می درخشید.مردم ،پیرو جوان وزن ومرد با لبخندهایی زیبا روی لبهایشان از هر طرفی به طرف حرم حرکت می کردند.می رفتند که امام مهربانشان را ببینند وبا او ساعتی درد دل کنند .پیرمرد خادم روبروی حرم که رسید ،ایستاد.به گنبد طلایی نگاهی انداخت وزیر لب گفت:سلام امام خوبم ،امام رضا علیه السلام،سلام بر بزرگی ومهربانیت.سلام بر گنبد درخشان چون خورشیدت.سلام بر این همه زایر خوب وخندانت.سلام بر این روز قشنگ که روز میلاد شماست.سپس به رسم ادب کلاهش را از سرش برداشت وتعظیم کنان گفت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.
السلام علیک یا ضامن آهو.السلام علیک یا امام عزیز....صدای صلوات زایران وپرواز کبوتران آسمان حرم را پر کرد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۴
نورالهدی امام رضا




مرد خراسانی خیلی ناراحت بود.چون تمام پول سفرش تمام شده بود ونمی توانست از مدینه به وطنش خراسان یرگردد.او همینطور که تنها وغریبانه راه می رفت به یاد امام رضا علیه السلام افتاد.ته دلش خوشحال شد وچشم هایش برقی زد.از یک عطر فروشی نشان خاه امام را گرفت.بعد با عجله راه افتاد او خیلی زود به در خانه امام رسیددر آن باز بود.در زد.یک نفر گفت:بفرمایید داخل.!با اضطراب وعجله پا به خانه گذاشت.بوی دلنشینی را حس کرد خانه بوی گل می داد.در حیاطش چند درخت با میوه های آبدار بود.وسط ان یک چاه بود.بر روی چرخ چاه یک جفت کبوتر سفید چرت می زدند.مرد خراسانی وارد اتاق شد وسلام کرد.امام رضا علیه السلام با احترام ولبخند جواب گرمی را به او داد.از انجایی که در اتاق چند نفر دیگر بودندمرد خراسانی اول خجالت کشید که حرفی بزند اما با خودش گفت:من که گناهی نکرده ام .خرجی راهم تمام شده ،تازه اگر به شهرم برسم ان پول را از طرف امام به مستمندان صدقه می دهم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۲
نورالهدی امام رضا