پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانهای از کربلا» ثبت شده است

سقای عاشق



اول ماه محرم بودجیران پرچم سبز مخملی را که رویش نوشته بود یا علمداربه بابا بزرگ داد وگفت:چرا مردم این پرچم ها را دوست دارند؟پدربزرگ لبخندی زد وگفت:بگذار این پرچم را بر سر در این خانه نصب کنم راز این دوست داشتن را هم برایت تعریف می کنم.

جیران می دانست که محرم برای همه مسلمانان یادآورآزادگی یارانش است اما تا به حال فکر نکرده بود که چرا روی پرچم های محرم سقای تشنه لب ویا (علمدار کربلا)نوشته اند.بعد ازمدت کوتاهی که گذشت بابابزرگ کنار نوه اش آمد که روی پاهایش منتظر ایستاده بود

جیران انگار خود را در کربلا می دید.صدایی گفت:امروز هفتم محرم است امروز سپاه کوفه در کنار رود فرات نگهبان های زیادی گذاشته اندتا نگذارند کسی از یاران امام حسین علیه السلام آب بردارد.کمی ان طرف تر از فرات خیمه های بزرگ وکوچکی قرار داشت درست در وسط خیمه ها خیمه ای بود که از ان گفتگوی چند بچه به گوش می رسیدآفتاب داغتر از همیشه شن های نینوا را می سوزاندیکی از دختر بچه ها که از دیگران بزرگتر به نظر می رسیدگفت:بیایید کمی بازی کنیم واز دامن بلند کوچکش چند سنگ کوچک رنگی روی زمین گذاشت.پسربچه ای داخل خیمه شدو گفت:بچه ها بچه ها عمویمان عباس رفته است تا برایمان آب بیاورد.لب های خشک بچه ها را ،رنگ لبخند زیباتر کرد.همه با چشمانی پر از امید به آن سوی تپه های سوزان نگاه می کردند.مرد اسب سوار چابک بر کنار فرات رسید.چند نفر از نگهبانان کوفی به سوی او آمدند.علمدار رو به دشمنان گفت:ای کوفیان چگونه خود را مسلمان می دانیدوآب را بر اهل بیت رسول خدا می بندید.؟وبا جهشی برق آسا به سمت نگهبانان حمله بردوبا ضربه نیزه آنان را پراکنده کرد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۲
نورالهدی امام رضا