هرسه فریاد کشیدیم:الله اکبر
ما،در خانه یک همافر مستاجر بودیم.می دانستیم که طرفدار شاه است.من کلاس دوم راهنمایی بودم .هرروز سر کلاس بچه ها از تظاهرات وکشته شدن مردم حرف می زدند.از رفتن روی پشت بام ها والله اکبر گفتن ها برای هم تعریف می کردند.انها که کمی دل و جراتشان بیشتر بوددر تظاهرات هم شرکت می کردند.مردم روی پشت بام ها الله اکبر می گفتند.باخودم می گفتم :چه میشد ماهم روی پشت بام می رفتیم والله اکبر می گفتیم!ولی افسوس!اگر این کار را می کردیم ،صاحب خانه مان دمار از روزگارما در می اورد.همافری که صاحب خانه ما بود دو پسر داشت:کاظم ومحسن.یکی از انها دیپلم گرفته بود ودیگری سال سوم دبیرستان بود.آنها هرشب دیر به خانه می امدند.چندبار صدای پدرشان را شنیده بودم که فریاد می کشید ودعوایشان می کرد.ان شب بود که فهمیدم چرا کاظم ومحسن دیر به خانه می آیند.چند روزی از این ماجرا گذشت.بعد از ظهر یک روز بارانی بود که به محسن برادر کوچکتر گفتم:امروز من را هم با خودتان به تظاهرات ببرید.او با تعجب به من نگاه کرد وگفت:تو از کجا می دانی ما به تظاهرات می رویم؟خندیدم و گفتم:می برید یا نه؟گفت:ازپدرت اجازه گرفته ای ؟پدرم رفته بود ماموریت.گفتم که پدرم خانه نیست.گفتم:اوکاری به کار من ندارد.محسن پرسید ولی اگر پدرت پرسید با کی به تظاهرات رفته ای ؟نباید بگویی ما تو را به تظاهرات برده ایم.گفتم:باشد.عصر همان روز من وکاظم ومحسن راه افتادیم.در میدان مجسمه ی شهرمان ،مشهد-میدان شهدای فعلی-جمعیت زیلدی جمع شده بود.مردم شعار مرگ بر شاه سر داده بودند.سرباز ها چهار گوشه میدان ایستاده واسلحه هایشان را طرف مردم گرفته بودند.من ومحسن وکاظم میان جمعیت ایستادیم وشروع کردیم به شعار دادن .ناگهان تیر اندازی شروع شد.برای اولین بار بود که از نزدیک صدای گلوله شنیدم.گوشه ای از میدان یک تانک بود که مرتب لوله اش را پایین وبالا می برد.باخود گفتم:نکند به طرف مردم شلیک کند؟سرباز ها پشت سرهم تیر اندازی می کردندکه کاظم دستم را گرفت وبریده بریده به محسن گفت:آن طرف،آن طرف سرباز ها به مردم شلیک می کنند.من نمی توانستم چیزی ببینم.هرسه پا گذاشتیم به فرار وبه زور لابه لای مردم خودمان را به پیاده رو رساندیم .مردم پراکنده شدند.یک آن بگشتم پشت سرم را نگاه کردم .تانک راه افتاده بود طرف مردم .مثل یک غول نعره می کشید وجلو می آمد دیدم که مردی را زیر گرفت.دست وپایم لرزید.دستم توی دست کاظم بود وهرجا او می رفت با او می رفتم.یک گروه کوچک شعار می دادند وبه طرف حرم امام رضا علیه السلام می رفتند.ماهم با آنها رفتیم.سرباز ها تیر اندازی می کردندوکاظم دلداری ام می داد که نترسم.دور فلکه حرم،دسته چرخی زد وبعد همه پراکنده شدندوما سه نفر هم به خانه برگشتیم.از آن به بعد من هم هرشب باکاظم ومحسن به پشت بام خانه خرابه ای که در محله امان بود میرفتیم وهرسه فریاد الله اکبر سر می دادیم.چند روز قبل از آمدن امام به ایران کاظم گفت:از امشب روی پشت بام خودمان الله اکبر می گوییم .وقتی هوا تاریک شد وصدای الله اکبر مردم را شنیدیم .سراغشان رفتیم.توی راه پله بودیم که پدرشان جلو مارا گرفت وگفت:نمی گذارم بروید پشت بام.کاظم گفت:چرا؟گفت:نمی خواهم از خانه من صدای الله اکبر بلند بشود.محسن گفت:بابا شاه فرار کردهچند روز دیگر امام به ایران برمی گردد.همافر با شنیدن این جمله به محسن حمله کرد وهرسه پا گذاشتیم به فرار واز خانه بیرون آمدیم رفتیم روی پشت بام خانه خرابه وهرسه فریاد کشیدیم:
الله اکبر
در زمان حکومت پهلوی به کارکنان فنی نیروی هوایی همافر می گفتند.