ضرب المثل های فارسی
یکی بود یکی نبود
مرد قصابی بود که چشمش درد می کردوسرخ شده بود.اوبرای معالجه چشمش پیش حکیم باشی رفت حکیم باشی برای قصاب دارویی ساخت وگفت:صبح وشب دو قطره ازین دارو را توی چشمت بچکان تا خوب شوی.قصاب این کار را کرد اوانتظار داشت پس از سه روزدارو چکاندنچشمش کاملا خوب شوداما این طور نشد.داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد اما نتوانست سرخی وسوزش چشمش را کم کندپس از چند روز قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت وگفت:درد چشمم کم شده اما خوب نشده حکیم جان،دستم به دامانت دارویی بده که خوب بشوم وبتوانم به کارو زندگیم برسم.حکیم باشی این بار کتاب هایش را زیر و رو کرد واین بار از روی کتاب ها دارویی برای قصاب ساخت.قصاب دارو را به خانه برد وطبق دستور حکیم باشی مصرف کرد .چند روز گذشت:اما دارو اثرزیادی نکردودرد سوزش چشم قصاب خوب نشد...