سر از پا نمی شناختم.نه تنها من بلکه همه ی اعضای خانواده از رسیدنش خوشحال بودیم.هنگامی که داشت باروبونه ی سفر را جابجا می کردخوشحال ام بیشتر شد چون میدانستم موقع تقسیم سوغاتی است.اول از همه هدیه ی خواهرم را که از همه کوچکتر بود داد.سپس هدیه من .اخر از همه سوغاتی ای که برای مادرم اورده بود..