سلام
هواخیلی گرم بود.پروانه قصه ما، هی بال زدوجلومی رفت.بالهای قشنگش زیر نورخورشید دیدنی شده بود.پروانه می خواست هرچه سریعتر یک جای خنک پیداکرده واستراحت کند.یک دفعه از دور منظره زیبایی را دید.درخت های یبایی را دید که از روی دیوار یک باغ بزرگ سر به آسمان کشیده بودند....پروانه خوشحال شدوسرعتش را بیشتر کرد.از روی دیوار که رد شد ارتفاعش را کم کردوآمد روی یکی از شاخه های پایین درخت،چون انجا دیگر نور وگرمای خورشید اورا ازار نمی داد.هنوز کاملا روی شاخه ننشسته بود که چی جالبی رادید.روی زمین کنار تنه درخت،غنچه ی گل سرخی داشت باز می شد.چشم غنچه که به پروانه افتاد اول ترسیدچون او تازه داشت متولد می شد وتاحالا پروانه ندیده بود.پروانه طلایی که این وضع را دید آمد پایین وخیلی آرام کنار غنچه نشست.باچشم های مهربانش کنار غنچه نشست وفقط یک کلمه گفت:سلام!گل سرخ تا این کلمه را شنید احساس آرامش کرد.آخر او می دانست که سلام یکی از نام های خداوند است وبا خودش دوستی وسلامتی می آورد.کم کم سرش را بالا آوردولبخندی زد وبه پروانه گفت:سلام!واین آغاز دوستی پروانه وگل سرخ بود.راستی گل های نازنین من شماهر روز چند بار این اسم قشنگ خدارو بر زبان می آورید؟