میکروب خان
چندروزی بود دندان درد حسابی کلافه ام کرده بود.مامان همه اش می گفت:چون دندانهایت را مسواک نکرده ای میکروب درآنها خانه کرده !من هم جواب مب دادم:مسواک کردن سخت است .نه اینکه سخت باشد حوصله ی آدم را سر میبرد.حالا عیبی ندارد اگر کمی صبر کنم حتما دندانم بهتر می شود....اما آن شب درد دندانم بیشتر شد.دوست داشتم فریاد بزنم اما اگر مامان صدایم را می شنید حتما با یک مسواک به سراغم می آمد.نمی توانستم درد را تحمل کنم ،باید کاری می کردم.تصمیم گرفتم با او حرف بزنم،آقای میکروب را می گویم!
جلوی آیینه نشستم وصدایش دم:آقای میکروب،جناب آقای میکروب...!
سرش را یواشکی از دهانم بیرون آوردوبا تعجب نگاهم کرد.اخمی کردم و گفتم:آنجا چه خبر است؟میکروب خان جواب داد هیچ خبری نیست.حالا چرا اینقدر ناراحتی؟به تندی گفتم :چند روز است دندان درد دارم آن وقت می گویی چرا ناراحتی؟سرش را پایین انداخت وگفت:خوب حوصله ام سر رفتته بود داشتم بازی میکردم.شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:پس چاره ای ندارم باید مسواک بزنم!میکروب خان باشنیدن این حرف جیغی کشیدوگفت:خواهش می کنم مسواک نه!!!گفتم پس اگر می خواهی آنجا بمانی باید قول بدهی که آرام باشی ودیگر در دهانم هوای بازی به سرت نزند.کمیکروب خان من من کنان گفت:نمی شود بعضی وقت ها فوتبال بازی .....گفتم:نه!به آرامی گفت:هفت سنگ...؟دوباره جواب دادم نه!پس چمدانت را بردارو برو!گفت:چشم قول می دهم .....قول میکروبی!!!!
ازآن شب به بعد دیگر دندان درد نداشتم .روزها با خیال راحت بازی می کردم وتا می توانستم شکلات وبستنی می خوردم.خب می خواست به میکروب خان هم خوش بگذرد!!تا اینکه آن روز صبح با درد شدیدی از خواب بیدار شدم .وای!انگار کسی داشت با انبر دست دانه دانه دندان هایم را می کشید.نمی توانستم یکجا بلند شوم.دستم را روی صورتم گذاشتم وشروع کردم به راه رفتن در اتاق.یعنی میکروب خان داشت آنجا چکار می کرد!؟گوشهایم را تیز کردم صدای آواز می آمد،بله!آقای میکروب خان مهمان دعوت کرده بود.حرصم گرفت جلوی آیینه ایستادم وفریاد زدم:آقای میکروب... میکروب خان سرش را بیرون آورد وگفت:دوباره چرا عصبامنی هستی ؟!گفتم:با اجازه ی چه کسی مهمان دعوت کردی؟؟دهن کجی کرد وگفت:تو به من گفته بودی نباید فوتبال وهفت سنگ بازی کنم ،همین!!تازه یادت نرود اینجا خانه ی من است وهر وقت دلم بخواهد دوستان را دعوت می کنم!!با ناراحتی فریاد زدم میکروب بی ادب !!مامان راست می گفت،جای او در دهان من نبود.باید حالش را جا می آوردم.مسواک را از روی میز برداشتم.رویش خمیر دندان مالیدم ونردیک دهانم بردم.آقای میکروب فریاد زد:چه کار داری می کنی؟ابروهایم را بالا انداختم وگفتم:دهان خودم است،هر وقت دلم بخوهد مسواک می زنم!!وبعد مسواک را داخل دهانم بردم.آقای میکروب خان هم بدون این که بتواند چمدانش را بردارد با دوستش پا به فرار گذاشت.