در باغ نهج البلاغه
شما چه کاره می شوید؟
بچه ها،کلاس را روی سرشان گذاشته بودند.مبصر که خیلی لاغر بود،هرچند ثانیه یک بار کف دست استخوانی اش را به میز فلزی معلم می کوبید تا ساکت شوند،ولی انگار نه انگار!آخر که دید کسی حواسش به او نیست،به طرف در کلاس رفت تا منتظر آقا معلم شود.چند لحظه بعد بچه ها با صدای برپا از جا بلند شدند.زنگ انشاء بود.بدون معطلی دفتر ها باز شد،اما چیزی برای خواندن نبود.چون معلم گفته بود جلسه ی بعد همه بایدانشای خود را توی کلاس بنویسد.چیزی که لازم بود موضوع انشاءبود.معلم آن را با گچ قرمز روی تخته نوشت:
دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟
بچه ها مشغول نوشتن شدند.بعضی ها با هم درمورد شغل اینده اشان پچ پچ می کردند.یکی دستش را مثل هواپیما بالا وپایین می برد دوست داشت خلبان شود.یکی دو انگشتش را مثل تفنگ به همه نشان می دادو می گفت می خواهد پلیس شود.آخر کلاس هم یکی کاغذ مچاله کرده بود ویواشکی با آن روپایی می زد،انگار می خواست فوبالیست شود!علیرضا که هنوز ورق دفترش سفید بودبا خودش می گفت :چه فرق دارد که من چه کاره شوم؟!اصلا مگر مهم است که من سراغ کاری بروم؟!
آقا معلم با مهربانی نگاهی به او کرد و آهسته گفت:علیرضا جان چرا چیزی ننوشتی ؟مگر موضوع انشاء رو از روی تخته نگاه نکردی؟!علیرضا چیزهایی که در دلش گشت به معلم گفت.آقا معلم برای اینکه حواس بقیه بچه ها پرت نشود،دستش را کنار دهانش گرفت و آهسته در گوش علیرضا گفت:پسرم تو که بچه ی با استعدادی هستی .بهترین چیز در این دنیا علم ودانایی است.ارزش آدم ها هم با علمی که دارند معلوم می شود،پس فکر کن کنری را انتخاب کنی که نیاز به علم بیشتری داشته باشد،تا ارزشت بیشتر شود."
امیرالمومنین علیه السلام فرموده اند:
ارزش هرکس به مقدار دانایی وتخصص اوست.
علیرضا آرام شروع به نوشتن انشاءکرد.