
از خواب بیدار شدم،دست وصورتم را شستم و رفتم توی آشپزخانه.مادرم روی صندلی کنار میز نشسته بود وچای می خورد.سلام کردم.مادرم لبخندی زد وگفت:سلام به احمد آقای عزیزم!گل پسر سحر خیزم.پرسیدم:مامان جون!پس بابا کجاس؟مادرم کهبلند شده بود تا برای من چای بریزد،جواب دادحالا ماقبول داریم که شما سحر خیز هستی ولی بدن که پدرت از شما سحر خیز تره.الان هم فکرمی کنم رسیده باشه سر کارش .!با نگرانی گفتم:ولی بابا قول داده بود ه منو ببره استخر...مادر گفت:خوب اگه قول داده که حتما تورو میبره دیگه.به منم گفت:به شما بگم،نگران نباشین چون قراره سه ساعت مرخصی بگیره وزود تر بیاد.بعد از صبحانه وسایل استخر را جمع کردم ومنتظر شنیدن صدای ماشین پدر شدم.
زنگ که زدم ،چند لحظه بعد صدای آبجی نجمه را شنیدم که گفت:کیه؟گفتم:منم آبجی.احمد آقا!لطفا در رو باز کن!آبجی که می خندید گفت:بفرمایین احمد آقا وسپس دکمه در باز کن را زد.مادر داشت جانمازش را جمع می کرد .سلام دادم.آبجی نجمه گفت:چه خبر احمد آقا! وکلمه آقا را آن قدر کشید که هم من وهم خودش به خنده افتادیم.لباس مدرسه ام را عوض کردماز اتاق که بیرون آمدم گفتم:راستی یه معما؟کی می دونه کدوم نماز رو بدون وضو هم میشه خوند؟نجمه گفت:این که خیلی راحته آقای دانشمند.وقتی آب پیدا نکنیم یا آب برامون ضرر داشته باشه.به جای وضو تیمم می کنیم ونماز می خونیم.!گفتم نه!منظورم جاییه که یه آدم می تونه وضو بگیره ولی بدون وضو هم نمازش درسته؟نجمه رفت توی فکر.مادر که از توی آشپزخانه آمدسفره وقاشق وبشقاب آورد.پرسیدم مامان جون شما می دونین؟وجواب شنیدم:میدونم پسرم!ولی فعلا باید سفره را آماده کنیم تا چند دقیقه دیکر باباتون هم از مسجد میاد وباید نهار بخوریم.بابا که آمد هنوز ننشسته بود که نجمه دوباره معما رو مطرح کرد.
باغ سبز احکام
اذان ظهر را که گفتند رضا وضو گرفت وبه نماز ایستاد.در رکعت دوم دست ها را برای قنوت بالا برد.ربنا آتنا فی الدنیا حسنه....
یک دفعه کنار انگشت کوچکش لکه ای را دید یادش آمد قبل از نماز پشه ای روی دستش نشسته بودواو با یک ضربه ی فنی واژگونش کرده و از کار انداخته بود.حالا آیا دستش نجس شده بود ؟آیا نمازش درست بود؟سلام نماز را که داد پدر از او پرسید:انگار در فکر هستی ؟رضا سوالش را ازپدر پرسید.پدر کتاب رساله را اورد ،مساله را پیداکرد وبه رضا گفت:..
باغ سبزاحکام
ظهر بود صدای اذان که آمد مادربزرگ وضو گرفت وبه نماز ایستاد.مادر هم وضو گرفت وآماده خواندن نماز شد.مادربزرگ به نرگس گفت:عزیزم اول وقت است تو هم وضو بگیر تا با هم نماز بخوانیم.هرسه نماز می خواندند یک دفعه مادر صداهایی مثل صدای شکستن گردو شنید.نماز که تمام شد مادر بزرگ رویش را برگرداند وگفت:صدای چه بود؟انگار کسی در نماز گردو می شکست..
این صدای حرکت قطاری است که باآن به سفر می رویم.من پدرم مادرم وخواهرم دریک کوپه ی چهار نفره هستیم.الان حدود چهار ساعت است که قطار ازمشهد راه افتاده است...
نزدیک عیدغدیر بود.روز مهمی که به قول پدرم بزرگترین عید خداست.قراربود پدرم برای من لباس بخرد.داشتیم باپدر ومادرم توی بازار راه می رفتیم .پدرم یک بلوز ابی قشنگ برایم خریده بودحالا داشتیم دنبال مغازه ای می گشتیم که شلوار به اندازه من داشته باشد..
عصر پنجشنبه بود.خانواده عمورضا مهمان ما بودند.عمورضا وپدرم داشتند چای میخوردندوبا هم صحبت می کردند.