مشک خالی
سرخیابان کتری را روی زمین گذاشت ونفسی تازه کرد.از لابه لای جمعیت به زحمت نگاهی به ته خیابان انداخت.دستش را روی دهان وبینی اش گذاشت وها کردتا صورت وبینی سرخش کمی گرم شود.بخار غلیظی از لوله ی کتری بیرون می آمد.عباس آرام وبا احتیاط از لابه لای جمعیت عبور می کرد.گوش هایش را تیز کرد اما به جز سروصدای جمعیتی که مثل او منتظر بودندصدایی به گوش نمی رسیدخانم جوانی جلو آمد ولبخند زنان گفت:آقاکوچولو می خوای کمکت کنم؟ساق دستکش هایش را بالا کشید وجواب داد:ممنونم اما باید خودم ببرمش حسینیه،آخه نذر دارم!زن جوان از شیرین زبانی او خنده اش گرفت وگفت:نمی خوای منم تو ثوابش شریک بشم؟عباس خم شدو بدون اینکه چیزی بگویدکتری را آهته برداشت وبه راه افتاد...یر لب گفت:همیشه آرزو داشتم زودتر بزرگ شمتا به سینه زنای امام حسین نذری بدمحالا که مادر اجازه داده نمی ذارن به کارمون برسیم!دسته ی کتری مثل قبل داغ نبود.پشت سرش را نگاه کرد.زن جوان هنوز داشت اورا می پایید.کتری را بالا گرفت تا بتواند تندتر قدم برداردکتری برایش سنگین بود اما آنقدر خوشحال بود که سنگینی آن ذا احساس نمی کرد.تا حسینیه راه زیادی نمانده بود.صدای نوحه خوانی وزنجیر زنی از سمت حسینیه به گوش می رسید.کنار خیابان ایستاد تا باز کمی استراحت کند.سفارش مادرش توی گوشش پیچید:مادر جون کتری شیر رو برسون دست سید...
خم شد تا کتری را بردارد که نوجوانی با موهای ژولیده ورنگ ورویی پریده با او برخورد کرد.دسته کتری از انگشتان خسته اش جداشد،کتری محکم روی زمین افتاد وشیر آسفالت خیابان را سفید کرد.سرش را در میان دست هایش گرفت وباچشم های گرد شده اش به نوجوان خیره شد.نوجوان سرش را به اطراف چرخاندوبا نگاهش لابه لای جمعیت را جستجوکرد.انگار دنبال چیزی می گشت.جلو آمد وگفت:متاسفم حواسم نبود.یه پسر4ساله که کاپش آبی تنش بودویه کلاه قرمز ندیدی که...
اما گوش های عباس چیزی نمی شنید.گریه اش گرفت ودوید به سمت خانه.نمی دانست به مادر چه بگوید!لای در هنوز باز بود.رفت توی خانه.مادر هنوز مشغول پاک کردن برنج بودباید آنها را تاظهرآماده می کرد.مادر تا اورا دید با لبخند گفت:خسته نباشی سقا کوچولو چه زود برگشتی؟!... پس کتری کومادر؟عباس بغض کرد وخودش را انداخت بغل مادرش .مادر با شوخی گفت:چیه مادر نکنه تیر به مشکت خورده؟عباس زد یر گریه وگفت:تازه فهیدم حضرت عباس وقتی نتونست آب مشک رو سالم به خیمه ها برسونه چه حالی داشت.