پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها


مترسک

کشاورز اولی:امسال مترسکی توی باغ گذاشته ام که پرنده ها از ترسشان از آنجا رد نمی شوند!!

کشاورز دومی:این که پیزی نیست.من مترسکی توی زمینم گذاشته ام که پرنده ها از ترسشان هرچه برده بودند پس اوردند.!!!



خط خوش

معلم:بهرام!چرا این قدر بدخط می نویسی!

بهرام:آقا اجازه چرا سعی کنم خوش خط بنویسم.آخر من می خواهم دکتر بشوم.!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۹
نورالهدی امام رضا


بچه های گلم ،

خدای مهربون شما کوچولوهای عزیز رو خیلی دوست داره.فرشته ها هم آفرین می گن یه همه بچه های خوبی که ازکودکی با خدا راز ونیاز می کنندواز کودکی شروع می کنند به انجام کارهای خوب.یکی از این کارهای خوب نماز خوندن و یکی دیگه از این کارهای خوب شرکت در مجالس عزاداری اهل بیت علیهم السلام میباشد .بچه های گلم این روزهای عزیزی  که در اون قرار گرفتیم ایام سوگواری وعزاداری خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها می باشدمخصوصا امروز که روز شهادت این بانوی بزرگوار هست.آفرین وصد آفرین به همه گل های عزیزی که با مامان وباباهاشون در این مجالس شرکت می کنند .عزاداریهاتون قبول درگاه حق.مارو از دعای خیرتون فراموش نکنید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۵
نورالهدی امام رضا



یکی بود،یکی نبود

پیرمردی بود که می خواست به روستای دیگری برود.پیرمرد یک الاغ بیشتر نداشت.می خواست پسرش را سوار الاغ بکند وخودش پیاده راه بیفتد،اما پسرش گفت:نه پدرم من جوانم ومی توانم پیاده راه بیایم بهتر است شما سوار الاغ بشوید.پیرمرد پسرش را تحسین کرد وسوار الاغ شدپسرش هم کنار او راه افتاد.هنوز مقدار زیادی راه نرفته بودند که دو نفرآشنا از راه رسیدند.سلام علیکی کردند وبا تعجب به پیرمرد نگاه کردندبعد هم خدانگهداری وبه راهشان ادامه دادند.یکی از انها با صدایی که پیرمرد هم بشنود به انها گفت:عجب پیرمرد نادانی !خودش سواره می رود وپسرش را وادار کرده پیاده دنبالش برود.پدر وپسر حرف های ان دو را شنیدند.پیرمرد از الاغ پیاده شد وبه او گفت:بیا تو سوار شو من پیاده می آیم .حو صله حرف وحدیث مردم را ندارم.پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد واو سواره اما چاره دیگری نداشت.باید به حرف پدر گوش می داد با بی میلی سوار الاغ شد.

پدرش کنار او پیاده راه می رفت.مقداری از راه را که رفتند به دو نفر دیگی رسیدند.ان دو نفر هم اشنا بودند.بعد از سلام واحوالپرسی یکی از ان دو به پسر گفت:تو خجالت نمی کشی  پدر پیرت را دنبال خودت راه انداخته ای پدر و پسر هردو ناراحت شدندپیرمرد گفت:بهتر است دوتایی سوار الاغمان بشویم این جوری دیگر کسی حرف مفت نمی زند..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۳
نورالهدی امام رضا



بچه های عزیزم ،این نقاشی بسیار زیبا رو پسر خوبم آقامحمدرضا رمضانی کلاس پنجم برامون ارسال کردن.آفرین به پسرگلم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۳
نورالهدی امام رضا




فرعون دستور داده بود هر پسری که در بنی اسراییل دنیا می آید،باید کشته شود.او خواب دیده بود که یکی از همین پسرها اورا نابود خواهد کرد.مادر موسی علیه السلام فرزندش را دور از چشم ماموران دنیا اورد.ترسید جاسوسان تولدش را خبر دهند.صندوقی از چوب تهیه کرد وکودک را در ان گذاشت وبه نیل سپرد.

خواهر موسی دورادور مراقب او بود .آب صندوق چوبی را برد واز قصر فرعون سر در اورد.سربازان کودک را در ان یافتند وبه قصر فرعون بردند.پسر بود فرعون می خواست او را بکشد.آسیه همسر فرعون گفت:اورا نکشید.او لطف خداست که شامل حال ما شده .آسیه موسی علیه السلام را به خانه برد.اما او از هیچ زنی شیر نمی خورد .مریم خواهر موسی علیه السلام گفت:منزنی را می شناسم که می تواند به این کودک شیر بدهد.مادر موس علیه السلام به قصر رفت.کودک شیر او را خورد .مادر موسی علیه السلام به عنوان دایه در قصر ماند وبه مراقبت از فرزند مشغول شد.او خدا را برای این لطف بزرگ شکر می کرد.موسی بزرگ وبزرگتر شداو جوانی رشید وزورمند بود.یک روز در شهر برایش اتفاقی افتاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۰
نورالهدی امام رضا



همسایگان در حکم یک خانواده بزرگ می باشند.خوش رفتاری وبد رفتاری یکی از انان در همسایه های دیگر بیشتر از سایرین اثر خواهد گذاشت.

-وظیفه ما نسبت به همسایه چیست؟

همسایه داری را از امام رضا علیه السلام بیاموزیم:

از ورود امام رضا علیه السلام به خراسان مدت زیادی نگذشته بود.یاسر که خادم امام رضا علیه السلام بود برای من از رفتار خوب ومهربان او تعریف کرد .من هم خیلی کنجکاو بودم که امام را از نزدیک ببینم .شبی برای صرف شام بر سر سفره ای که امام رضا علیه السلام وعده ای حضور داشتند رفتم.

هنوز غذا خوردن را شروع نکرده بودیم که امام گفت:یاسر یک سینی بیاور !یاسر از اتاق بیرون رفت وبا سینی برگشت.امام مقداری از بهترین غذاها را برمی داشتودر سینی می گذاشت.من از این رفتار تعجب می کردم وبه یاسر می گفتم:

-تو از رفتار درست او برایم تعریف کردی ،در حالی که او بهترین غذا هارا برای خودش برمی دارد وبه بقیه توجهی ندارد!یاسر می خواست حرفی بزند که امام سینی را به او داد وگفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۱
نورالهدی امام رضا



همه ی آدم ها این طوری اند:

بعضی کارها را می توانند انجام بدهند.بعضی کارها را نمی توانند انجام بدهند.

اگر بدانیم که توانایی انجام چه کارهایی را داریم می توانیم با لاعتماد به نفس کارمان را انجام بدهیم وموفق شویم.اگر بدانیم که توانایی انجام چه کارهایی را فعلا نداریم ،می توانیم صبر کنیم تا بزرگ تر شویم وآنها را انجام بدهیم.

این خرگوش چه کارهایی را می تواند بکند وچه کارهایی را نمی تواند انجام بدهد؟به تصاویر نگاه کن وبگو.


تو چه کارهایی را می توانی خوب انجام دهی؟

چه کارهایی را نمی توانی خوب انجام دهی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۳
نورالهدی امام رضا




مادر فرشته ای پاک      از اوج آسمانهاست
زیباتر از تمام               پروانه های دنیاست
بابا همیشه مردی         آرام ومهربان است
لبخندهای بابا  گنجی     در این جهان است
هنگام شادی وغم             هستند در کنارم
ناراحتند وقتی                   بیمار وبی قرارم
باید که ما به انها           نیکی کنیم واحسان
این را خدا به ما گفت          در آیه های قران


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۴
نورالهدی امام رضا




بچه های گلم این نقاشی زیبا رو دختر عزیزم خانم زهرا اسدی از مشهد مقدس برامون ارسال کردن.ممنونیم از شما زهرا خانم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۸
نورالهدی امام رضا




یکی بود یکی نبود
در گذشته های دور،مردی بود به نام اویس که در یمن زندگی می کرد.یمن فاصله ی زیادی تا مدینه دارد.پیامبر ما در مدینه بود .اویس از دوستداران پیامبر بود.اما هرگز ایشان را ندیده بود.پیامبر صلی الله علیه وآله اویس را خیلی دوست داشت وگاه گاه برایش پیامی می فرستاد.اویس مادرپیری داشت واجازه نمی داد اویس برای یدن پیامبر به مدینه برود.زیرا از تنهایی وبی کسی می ترسید.پیامبر صلی الله علیه وآله برایش پیغام فرستاد که رسیدگی به مادر پیرت از دیدار من مهمتر است.اما یک روز اویس طاقتش را از دست داد و تصمیم گرفت که هرطور شده به مدینه برود.او چند شبانه روز به مادرش التماس کردو خواست تا اجازه رفتن به مدینه را به او بدهد.وبرای اینکه مادرش تنها نباشد یکی از زنان همسایه را راضی کرد تا در نبود او به مادرش کمک کنداما مادرش اجازه نمی داد که نمی داد.بالاخره یک روز اصرار های اویس کار خودش را کرد ومادر به او اجازه داد اما گفت:به تو اجازه می دهم که بروی ولی باید قول بدهی که هر وقت به مدینه رسیدی فقط تا غروب آفتاب حق داری بمانی وهمین که خورشید غروب کرد باید به طرف یمن حرکت کنی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۳۸
نورالهدی امام رضا