پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

داستان محمود وایاز

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۶:۵۷ ب.ظ


یکی از پادشاهانی که در روزگاران قدیم ،فرمانروای ایران بودسلطان محمود غزنوی نام داشت.اوغلام سیاهی هم داشت که خیلی مورد علاقه سلطان بود.نام این غلام ایاز وشغلش خدمت به سلطان بود....قصه محبت این غلام وپادشاه همه جا پیچیده بود وحتی الان هم بعضی از مردم بخواهندشدت محبت شخصی رابرساننداز نام محمود وایاز استفاده می کنند.اما بچه ها!همانطور که می دانیدمعمولا هرجا ادم خوب ومهربان است،آدم حسود هم پیدا می شود.از این آدم های حسود هم دور وبر سلطان محمودزیاد بود.آنها که نمی توانستند علت محبت سلطان به این غلام سیاه را بفهمند،گاهی نزد پادشاه از ایاز بدگویی می کردندوبه فکر این بودند که اورا از چشم سلطان محمود بیندازند.بود وبود تا اینکه یک روز سلطان محمود تصمیم گرفت به شکار برود.برای همین به درباریان ووزیران اعلام کرد وبیست نفر از آنها را انتخاب کرد تا در شکارگاه باشند.آنها صبح زود به راه افتادند وسلطان محموددر حالی که ایاز را در کنار خود داشت در ردیف جلو و وزیران ودرباریان هم پشت سر آنها به طرف شکارگاه حرکت کردند.خوب معلوم است که آن بیست نفر خیلی ناراحت بودندوهی غر می زدند که :آخر این غلام سیاه چرا باید در کنار سلطان باشدوما بزرگان کشور پشت سر اوباشیم ؟واز این حرف ها!سلطان هم کم کم متوجه این موضوع شد ولی به روی خودش نیاورد.آنها از شهر خارج شدند وهنوز به شکارگاه نرسیده بودندکه دیگر کاسه صبرهمراهان سلطان لبریز شدوباهم گفتند:این طور نمی شود!باید کاری کرد!بعدهم مشورت کردندو قرار شدیک نفر را انتخاب کنند تا اعتراض آنها را به گوش سلطان برساند.وزیر اعظم که مردی سالخورده وبا انصاف بودانتخاب شد.اوسرعتش را بیشتر کردواسیش را به کنار اسب سلطان محمودرساند وآهسته موضوع را در گوش سلطان گفت.سلطان محمود پاسخ داد:بسیار خوب حالا که این طور است ما یک آزمایش می کنیم تا علت محبت من به ایاز معلوم شود،تو هم که مرد با انصافی هستی داور باش وقضاوت کن!وزیر هم پذیرفت وهمان جا کنار سلطان ماند.سلطان محمود فرمان ایست داد وبه ایاز گفت:تو برو زیر آن درخت چنار که نزدیک کوه است وهر وقت علامت دادیم شمشیرت را همان جابگذاروخودت بیا.ایاز گفت:اطاعت می شود!بعد هم اسبش را تاخت ورفت زیر درخت چنار ایستاد.سلطان محمود یکی از همراهان را صدازدو گفت:آن قافله شتر را می بینی که دارند از تپه بالا می روند؟می خواهم بدانم از کجا می آیند،برو وخبرش را بیاور.اوهم اطاعت کرد وبه سرعت رفت وگفت:قربان از سرزمین یمن می آیند.سلطان پرسید نفهمیدی به کجا می روند؟وجواب شنید نپرسیدم قربان!

سلطان گفت:بسیار خوب ممنونم.برو وسرجایت بایست.بعد نفر دوم را صدا زدو گفت:می خواهم بدانم آن قافله به کجا می روند؟او هم به سرعت رفت وآمد وگفت:به سرزمین عربستان می روند قربان،سلطان گفت:نفهمیدی چند نفرند؟وجواب شنید نپرسیدم قربان!سلطان باز هم تشکر کرد وگفت:برو سر جایت بایست.بعد نفر سوم را احضار کرد وگفتکمیخواهم بدانم در آن قافله چند نفر مسافرت می کنند؟او هم به سرعت رفت وآمد وگفت:قربان هشتاد نفر هستند.سلطان پرسید نفهمیدی چه چیز در بارهایشان دارند؟وجواب شنید نپرسیدم قربان.خلاصه تمام ان افراد را به همین صورت فرستادوهرکس که پاسخ سوال را می آورد باز سلطان چیز دیگری می پرسید وجواب می شنید نپرسیدم قربان!

وقتی این جریان به پایان رسید سلطان به وزیر اعظم گفت:تا اینجا را که دیدی حالا بگو علامت بدهند ایاز بیاید.ایاز آمد وگفت:در خدمتم قربان.سلطان گفت:آن قافله را می بینی؟میخواهم بدانم از کجا می ایند؟برو وجوابش را بیاور.گفت چشم قربان اسبش را تاخت وکمی دیر تر از بقیه باز گشت.وگفت:قربان از سرزمن یمن می آیندسلطان گفت:کاش می پرسیدی به کجا می روند؟گفت پرسیدم قربان به عربستان.سلطان گفت:کاش می فهمیدی چند نفرند؟گفت:پرسیدم هشتاد نفرندکه شصت نفر مرد ودوازده نفر زنو هشت بچه هستند.خلاصه سلطان همه سوالاتی که از درباریان پرسیده بود از ایاز پرسیداوهم به درستی پاسخ داد.بعد سلطان گفت :ممنونمبرو شمشیرت را بیاور وقتی که ایاز رفت سلطان رو به وزیر اعظم کردوگفت:دیدی علت محبوبیت این غلام سیاه همین است.درست است که مثل شما با جنگ وسیاست وکشور داری آشنا نیست ولی هرکاری که ا دستش برمی ایددرست وکامل انجام می دهد.همه این پاسخ ها را همه این افراد می توانستند بیاورندولی آنها فقط در فکر زود برگشتن بودند.اما ایاز با توجه بیشتر کارش را به طور کامل انجام داد.وزیر اعظم که مرد با انصافی بود قبول کردوگفت:قربان حق با شماست!واقعا اگر هرکسی کاری را که وظیفه اش هست حتی اگر کار کوچکی باشدبه طور درست وکامل انجام دهدهیچ مشگلی پیش نمی ایدوهمه کارها به خوبی پیش می رود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۱۹
نورالهدی امام رضا

داستان محمود وایاز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی