پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کودکانه» ثبت شده است


تصویرگر:کیانامیرزایی

دایی رسول دستم را گرفته بودوباشتاب ازمیان جمعیت می گذشتیم .پرچم سبزحرم ازدور پیدا بود.با او بیرون رفتن راخیلی دوست داشتم.هروقت از سربازی میآمد،سری هم به خانه ما می زددیروز اتفاق جالبی افتاد.توی پیاده رو یک جوانی را دیدیم که داشت بسته های نذری پخش میکرد.به من و دایی رسول هم داد.دایی گفت قبول باشه .ان شالله سرباز مولا باشی.جوان خندید وگفت:الهی آمین!ان شالله ظهور آقامون.

یک چیزهایی را درباره امام زمان می دانستم ،اماهمیشه برایم پرسشی بی پاسخ باقی مانده بوداینکه معنای غایب بودن وپنهان بودن امام غایب چیست؟آیا منظور از غیبت ان حضرت این است که بدن امام زمان از دیده ها پنهان است وهیچ کس او را نمیبیند یا منظور چیز دیگریست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۵۱
نورالهدی امام رضا



صبح که شد خورشیدازپشت کوهها بالا آمدویواشکی از آسمان پایین را نگاه کرد.خیلی عجیب بود.!ان پایین روی زمین همه چیز یک جور دیگر شده بود.همه جاپرشده بود ازپرچم.پرچم های سبز وسیاه وقرمز.پرچم های عزاداری.خورشید آهی کشید وبه پرچم ها که با باد تکان تکان می خوردندنگاه می کرد.بادیدن آنها حسابی دلش گرفت.یاد خاطره ای قدیمی افتاد.اتفاقی تلخ وغمگین .کربلا ظهر گرم عاشورا .خورشیدغمگین شد.یک دفعه صورت گرد وطلایی اش پر ازاشک شد.او اشکهای طلایی اش راپاک کرد وهمین جور که پایین را نگاه می کردونور طلایی اش را همه جا می پاشیدداد زد:سلام محرم. سلام ماه شمشیر.سلام ماه شهادت.سلام سرزمین گرم کربلا.سلام برشماوامام حسین شهید علیه السلام.سلام بریاران فداکارآن حضرت وسلام بر عزاداران حسینی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۷
نورالهدی امام رضا

نامه ای از یک بزرگ



سلام بچه ها.حالتون خوبه!من که حالم خیلی خوبه.البته مریضم اما چون خوشحالم میگم حالم خیلی خوبه.چراخوشحالم؟

چون دارم به دیدن برادرم می روم.میخواهم روز تولدم پیشش باشم تا هچون همیشه از او هدیه بگیرم.البته من هم براش هدیه گرفتم به خاطر اینکه بین تولد من واو ده روز فاصله است البته برادرم که من او را خیلی دوست دارم 25 سال از من بزرگتر است به خاطر همین داداشم همیشه هوامو داره چون به قول خودش من خواهر کوچولوشم البته یک روز که از محبت های خیلی زیاد داداشم تعجب کرده بودم از او پرسیدم که چرا من را انقدر دوست داری ؟گفت:اول به خاطر اینکه دختر خیلی خیلی خیلی خوبی هستی ودوم به خاطر اینکه خیلی باهوشی ومسائل احکامت را خوب بلدی وسوم اینکه بعضی وقتها کارهایی میکنی که من را یاد مادر بزرگ می اندازی .بچه ها ما یک نادر بزرگ داشتیم که همه اون رو خیلی دوست داشتند وبه خاطر همین پدر ومادر وبرادرم به من خیلی محبت می کردند.چون همشون میگفتن من شبیه مادر بزرگم هستم.از وقتی یادم میاد برادرم همیشه به من محبت میکردحتما میپرسید چرا اینارو میگم/آخه یک ساله که من داداشم رو ندیدم چرا یک دفعه دلم گرفت؟شاید به خاطر اینه که یاد بابام افتادم من ده ساله بودم که پدرم شهید شدحالا هجده ساله که داداشم جای بابا رو برام پرکرده .دل توی دلم نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۰
نورالهدی امام رضا


علی رضا آرزوی بزرگی در دل داشت ودعا می کرد که خدا توفیق انجام اونو بهش بده.تا این که یک روز پدرش با خوشحالی وارد خونه شدویک سلام چرب ونرمی کردو یک پاکت به علی رضا داد.علی رضا سر پاکت رو با کرد ودیدبه به.....تمام آرزوهایش توی این پاکته....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۱۵
نورالهدی امام رضا