پیتزای بی پنیر وکیک بی شکر

زهرا ونگین ،سر کلاس کنار هم می نشستند یک روز زنگ تفریح توی حیاط قدم می زدند وصبحانه اشان را گاز می زدندکه زهرا گفت :ما دونفر 3سال است که با هم دوستیم.خیلی میترسم آخرش طوری بشودکه با هم قهر کنیم.نگین بلند خندید خیالت راحت باشد ما هیچ گاه با یکدیگر قهر نمی کنیم اما فردای همان روز نگین قهر کرد ،کیفش را برداشت ورفت روی نیمکت دیگری نشست.....زنگ نماززهرا رفت سراغ نگین وگفت:نمی خواهی بگویی چی شده؟نگین جواب نداد.زهرا گفت:من هرچی فکر کردم نفهمیدم چه کار بدی کردم که تو اینقدر از دست من ناراحتی!ویک کلمه هم حرف نزدی ورفتی.نگین راه افتاد وگفت:فکر نمی کردم این قدر خودخواه باشی توضیح یشتری نداد زهرا هم سوالی نکرد ورفت.روز سوم معلم به آن دو گفت :در کلاس بمانند تا با آنها صحبت کند.زهرا ونگین اول حرف نمی زدند.خجالت می کشیدند.خانم معلم گفت:شما دوستان خوبی هستید .توی درسها به هم کمک میکنید.نمی دانم چه شده که باهم قهر کردید.باید اتفاق مهمی افتاده باشد به من بگویید.زهرا گفت:من نمی دانم چرا نگین ازم ناراحت شده خانم معلم به نگین گفت:لا اقل به او می گفتی چرا قهر کردی تا متوجه اشتباهش بشود.آخرش نگین گفت:ما همیشه نگ تفریح هرچه آورده بودیم با هم می خوردیم شنبه زهرا یک تکه کیک پرتغالی آورده بود که به من نداد.زهرا اول لبخند زد بعد خندید وگفت:مامانم کیک های خوشمزه ای می پزد مامان نگین هم پیتزا های خوشمه ای درست می کند.من همیشه یک قاچ از کیکم را به نگین می دادم واو هم اگر پیتزا می آورد یک تکه به من می داد.آن روز مامانم یادش رفته بود توی کیک شکر بریزد.نمی خواستم نگین آن را بخورد وفکر کند مامانم دست پاچه یا حواس پرت است.نگین هم خندید وگفت:کاش گفته بودی !مامان من هم یک بار پیتزا درست کرد که پنیر نداشت.یادش رفته بود به بابا بگوید که پنیر بخرد.خانم معلم گفت:به این می گویند سوءتفاهم .خیلی وقتها اگر باهم حرف بزنیم ،گرفتار سوءتفاهم یا بد گمانی نمی شویم.نگین برگشت سر جایش.آن دوتصمیم گرفتنداگر از هم ناراحت شدند،با هم حرف بزنند ومعذرت خواهی کنندتا گرفتار سوءتفاهم نشوند.