پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

داستان ضرب المثلها

چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ


یکی بود،یکی نبود

پدر دانایی بود که از پسرش دل خوشی نداشت.روزی پسرش با عده ای جنگ ودعوا راه انداخت وعده ای را کتک زد.انها پیش قاضی رفتند واز او شکایت کردند.قاضی دستور دادپسر وپدرش را به دادگاه ببرند.مامورهای قاضی هردو را دستگیر کرده وپیش قاضی بردند.پسر اصلا از ینکهبا کارهای نادرستش مایه رنج وخجالت پدر را فراهم کرده ،ناراحت نبود.وقتی پدر وپسر به دادگاه رسیدند،پدر سرش را پایین انداخته واز کسانی که آسیب دیده بودندعذرخواهی کرد.بعد با پرداخت پول رضایتشان را جلب کرد ونگذاشت پسرش به زندان بیفتد.

پسر او به جای عذر خواهی وتشکر از پدرش ،صدایش را به روی پدرش بلند کرد وگفت:چرا برای رضایت آنها پول دادی ؟پدر که از ان همه نادانی وناسپاسی پسر آشفته حال شده بود ،رو به پسرش کرد وگفت:تو آدم بشو نیستی...پسر از حرفهای پدرش عصبانی شد واز ان شب دیگر به خانه نرفت.وارد گروهی از آشوبگران شد.آن گروه کارشان این بود که شبانه به اینجا وآنجا حمله کنند ومال واموال دیگران را غارت کنند.همه از ان گروه می ترسیدند.ماموران حکومت هم قدرت مقابله با انها را نداشتندبالاخره ان گروه آشوبگر وراهزن تصمیم گرفتند به قصر شاه حمله کنند وبا کشتن او حکمرانی بر کشور را هم به دست بگیرند.پسر مرد دانا هم که دیگر در میان دزدها به فرماندهی رسیده بود،نقش حیله گرانه ای کشیدوفرماندهی گروهی که قرار بود به قصر حمله کنند به عهده گرفت.در شب حمله ماموران شاه از ترس جانشان فرار کردندوپسر با همراهانش به راحتی وارد قصر شدند.شاه واطرافیانش را از بین بردند وخودشان حکومت را به دست گرفتند .راهزنان که می دانستند با نقشه وفرماندهی پسر مرد دانا به حکومت رسیده اند او را به عنوان شاه انتخاب کردند.پسر در نخستین روز پادشاهی اش دستور داد تا پدرش را با خفت وخاری ودست بسته کشان کشان به قصر ببرند.وقتی پدر با ان حالت در برابر پسرش که روی تخت نشسته بود ایستاد ،پسر از روی تخت شاهی رو کرد به پدرش وبا صدای بلندگفت: یادت می آید که می گفتی من آدم نمی شوم ؟حالا چه؟میبینی که شاه شده ام.حالا چه می گویی؟پدر سرش را بلند کردو گفت:من نگفتم که تو شاه نمی شوی .گفتم که آدم بشو نیستی .اگه تو آدم شده بودی دستور نمی دادی که پدرت را با این همه رنج وفشار وبی احترامی به حضورت بیاورند.باید بعد از شاه شدن به دست بوسی پدرت می رفتی تتا همه بفهمند که تو آدم شده ای.پسر این بار در برابر حرف تند پدرش سکوت کرد زیرا در دل قبول داشت که حق با اوست.

از ان به بعد درباره کسانی که به قدرت وثروتشان می نازند واخلاق انسانی ندارند این مثل گفته می شود.

برگرفته از کتاب مثل ها وقصه هایشان



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی