پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

انگشتری که از بهشت آمد

شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۵۶ ب.ظ


پیامبر صلی الله علیه وآله مثل همیشه روی لبهایش گل لبخند داشت نگاهش هم خانه ی نور بود.گویی در آسمان چشمانش مهتاب می درخشید فاطمه سلام الله علیها که پدرش را بیشتر از همه ی دنیا دوست می داشت معطل نکرد ودر خواستش را به او گفت.درخواست او چه بود.او هدیه ای از پدرش می خواست آن هدیه چه بود.؟انگشتری ساده وکوچک پدر با محبت زیاد به پاره تنش گفت:چیزی به تو یاد می دهم که از انگشتر بهتر باشد.فاطمه خوب به سخنان پدر گوش سپرد....پیامبر گفت هنگامی که نماز عشا را خواندی آنچه از خداوند می خواهی تقاضا کن که به تو عنایت می فرماید.شب شد فطمه به نماز ایستاد نماز مغرب وعشا را با توجه وآرامش خواند پس از نماز دست به دعا برداشت واز خدا انگشتر زیبایی را خواست هنوز نمازش تمام نشده بود که صدایی شنید ان صدای زیبا از راه دوری می امد ومی گفت:ای فاطمه !خواسته تو زیر سجاده ات هست.فاطمه فوری سجاده اش را کنار زد عجیب بود نور خیره کننده ای به پنجره ی چشمانش تابید او انگشتر زیبا وخیره کننده ای را زیر سجاده اش دید اگشتری زیبا که در هیچ کجای دنیا ندیده بود انگشتر را برداشت وخوب نگاهش کرد جنس آن از یاقوت بود آن را با خوشحالی در یکی از انگشتانش کرد وخدا را شکر گفت.وقتی به خواب رفت خواب عجیبی دید فاطمه در خواب دید وارد بهشت شد.سه قصر بزرگ وقشنگ در مقابلش بود.در آنجا از بهشتیان پرسید:این قصرها برای چه کسی است؟جواب شنید:این ساختمان های باشکوه متعلق به فاطمه سلام الله علیها دختر محمداست.فاطمه باشادی زیاد به یکی از قصرها پا گذاشت در تالار زیبای ان فرش های پرنقش ونگار پهن شده بود روی آن کمی قدم زد چشمش به تختی از جنس یاقوت افتاد جلو رفت شگفت آور بود .آن تخت کج شده بود چرا که یک پایه اش شکسته بود وتنها سه پایه داشت..فاطمه پرسید چرا پایه این تت شکسته؟کسی گفت:صاحب آن در دنیا از خدا انگشتری خواست .یکی از پایه های این تخت را شکستند وآن را به صورت انگشتری درآوردند وبه او دادند.فاطمه نگران شد ناگهان از خواب پرید وبا نگرانی در رخت خواب نشست او به خاطر خواب عجیبی که دیده بود به فکر فرو رفت صبح با عجله نزد پیامبر خدا رفت وخوابش را برای پدر تعریف کرد پیامبر به انگشتر نگریست وگفت:فاطمه جان !دنیا لایق خانواده ی شما نشست .آخرت برای شماست.وعده گاه زندگی شما بهشت است از دنیا چه می خواهید؟ااین دنیای فریبکار زودگذر ؟فاطمه ساکت ماند.پدر ادامه داد دخترم!امشب این انگشتر را زیر سجاده ات بگذار نماز بخوان واز خدا بخواه ان را به جایگاه خود باز گرداند.فاطمه سلام الله علیها پذیرفت.شب از راه رسید.او دستور پدر را انجام داد.خیلی زود روی سجاده خوابش برد باز خواب دید ادامه ی همان خواب دیشب را.او درهمانقصر بود.نگاهش به ان تخت افتاد حالا هر چهار پایه ان درست بود.از علت درستی آن پرسید؟بهشتیان به او گفتند:صاحب این تخت انگشتر را برگرداندوتختش دوباره به همان حالت اول برگشت!قلب کوچک فاطمه سلام الله علیها شاد شد.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی