عباس!بلند شو دیگر خواب بس است...برخیز که وقت رفتن است.عباس از این پهلو به ان پهلوغلتیدوبا صدای ضعیفی گفت:بگذار بخوابم حاج محمود!خسته ام .دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.وبعد پتو را روی سرش کشید.حاج عبدالله سرش را تکان دادوگفت:بله!بیدار بودی وبا ان جوان مسافر می گفتیدومی خندیدید.کاش لااقل حرفهای خوبی می زدید.مرتضی جلو امد،پتو را کنارزد وگفت:...