پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

زندگی به سبک روح الله(باران)

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۲۰ ب.ظ



باران تندی می بارید.حاج مصطفی زیر سایبان ایستاده بودوبارش باران را تماشا می کرد .بوی خیس وملایمی همه جا پیچیده بودوخنکای باران،شادی وصف ناپذیری را در دلش جاری می کرد.به یاد روزهای نوجوانی اش افتاد که باران را دوست داشت.

باران دهکده نوفل لوشاتو نیز مثل بارانی که در ایران می بارید عزیز بود،چون امام آنجا بود.او نه تنها اندوهگین وناراحت نبودکه همه چیز خود را گذاشته وبرای خدمت به امام به پاریس آمده است،بلکه در دل خدا را بر این نعمت بزرگ شکر می کرد.

ناگهان امام از چادری که برای نماز برپاشده بود ،بیرون آمد تا به منزل برود.منزل در قسمت دیگر ساختمان بود.حاج مصطفی همه فکروخیالهای خود را رها کردوبه سوی امام دوید.تا رسید،چتر را باز کرد وروی سر امام گرفت.اونمی خواست باران امام را خیس کند .امام با مهربانی گفت:چتر را کنار ببرید.در حالی که قلبش با هیجان بیشتری می تپید،گفت:باران تندی می بارد.امام با همان لحن قبلی گفت:می دانم باران می بارد،می بینم.ولی شما چتر راکنار ببرید.حاج مصطفی چتر را کشید واز امام فاصله گرفت.بعد ،امام را تماشا کرد.باران بی دریغ می بارید.امام با همان قدم های مطمئن وآرام همیشگی راه می رفت.حاج مصطفی راه افتاد.امام به حیاط منزل رسیده بودوباران لباسش را کاملا خیس کرده بود.امانخواسته بود که کمترین تشریفاتی بپذیرد.حاج مصطفی چتر را زیر بغل زدوکف دستهایش را رو به آسمان گرفت.چند لحظه بعد دستهای خیسش ره به صورتش کشیدودر حالی که زیر لب چیزی می گفت به را افتاد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی