پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

اکبر ندهد،خدای اکبر بدهد

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ

ضرب المثل ها



یکی بود یکی نبود.حاکمی بود که فکر می کرد همه ی دنیا مال اوست وهمه باید گوش به فرمان او باشندواز او تعریف کنند.اسم این حاکم ستمگر وخودخواه اکبر شاه بود.یک روز اکبر شاه داشت از گذرگاهی عبور می کرد .دومرد فقیر هم از گذرگاه نشسته بودند ومنتظر بودند تا رهگذران پولی به آنها بدهند.وقتی ان دو مرد فقیر فهمیدند اکبرشاه به گذرگاه آمده،گل از گلشان شکفت.گدای اولی گفت:می دانی که اکبرشاهد ازچاپلوسی خوشش می آید.بیا از او تعریف کنیم تا پولی به ما بدهد.گدای دومی گفت:روزی رسان خداست.من ازین آدم ستمگر تعریف نمی کنم .دو مرد فقیر در حال گفتگو بودندکه اکبر شاه به انها نزدیک شد.گدای اولی فوری صدایش را بلند کرد وگفت:فقیر وبی چیزم .نیازمند نان شبم هستم.اکبرشاه ادم دست ودلبازی هست،اگر او چیزی به من بدهد دعاگویش خواهم شد.گدای دومی هم با صدای بلند گفت:اگر اکبرندهد خدای اکبر میدهد.اکبرشاه همه چیز را فهمید.تصمیم گرفت گدای دومی راتنبیه کندوبه گدای اولی به خوبی کمک کند...به قصرش که رسید دستور داد مرغ بریانی را بیاورند .بعد توی شکم مرغ بریانی طلا وسکه گذاشت وبه یکی از مامورانش داد وگفتاین مرغ بریانی را برای گدای اولی ببر .مامور مرغ بریان را برد وبه گدای اولی داد وگفت:این غذا را اکبر شاه برای تو فرستاده است .گدای اولی از دیدن مرغ بریانی خیلی خوشحال شد وبه جان اکبر شاه دعا کرد.مامور راهش را گرفت ورفت.گدای اولی به گدای دومی گفت:اگرنو ان حرف را نمی زدی  الان مرغی هم برای تو فرستاده بودند.گدای دومی گفت:خدا روزی رسان است .اکبر ندهد خدای اکبر بدهد.گدای اولی به گدای دوم گفت:خوب است ان را به کسی بفروشم وپولش رابگیرم.گدای دومی گفت:آن را چند می فروشی ؟پس از کمی چانه زنی روی مرغ ،گدای اولی مرغ را به گدای دومی فروخت.گدای دومی مرغ را به خانه اش برد وزن وبچه اش را صدا زد با هم بخورند.آنها مشغول خوردن گوشت مرغ بودندکه به طلا ها وسکه های توی شکم مرغ رسیدندوحسابی ثروتمند شدند.فردای آن روز گدای اولی باز به گذرگاه رفت تا گدایی کند.اما گدای دومی سفره گدایی را جمع کرد ودر همان نزدیکی به کار خرید وفروش مشغول شد.اکبر شاه باز هم ازآنجا عبور کرد تاببیندآیا گدای دومی از سر حرفش برگشته وبه تعریف از او تن داده یا خیر .باتعجب دید که گدای اولی همچنان کنار دیوار نشسته ومی گوید:به من کمک کنید.اما از گدای دومی خبری نیست.اکبرشاه دستور داد گدای دومی راپیداکنندوبه حضورش بیاورندوقتی ازماجرای معامله مرغ خبردار شد،آهی از دل کشید وگفت:تو راست می گویی،خدا روزی رسان است.از آن به بعد،وقتی کسی بخواهد بی نیازی اش از مردم وتوکلش را به خدانشان دهد ،این مثل را به زبان می آورد.

بادوستانت گفتگو کن:

آیا تو به گداهای کوچه وخیابان پول می دهی یاخیر؟چرا؟

فکر می کنی اکبر شاه پس از آن چه برخوردی با آن دو مرد داشت؟ 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی