بهترین زیارت
روز اول مهر بودعلی وزهرا مثل همه بچه ها ی کلاس اولی منتظر بودن تا لحظه رفتن به مدرسه فرا برسه.صبح خیلی زود علی از خواب بلند شد وبه مادرش گفت :مامان میشه امروزوقتی ازمدرسه برگشتم بریم حرم امام رضا . مادر گفت:باشه پسرم اگه امروزکوکب خانم نیومد اینجا میبرمتون حرم آقا.راستی یادم رفت بگم کوکب خانم،زن میان سال زحمتکشی بود که همسرش رو سال پیش توی سانحه رانندگی از دست داد وحالا چند تا بچه کوچک داشت وبرای اینکه خرج تحصیل وزندگی بچه ها وخودش رو فراهم کنه سبزی پاک میکرد ،ترشی های خوشمزه درست می کردواز طریق فروش اونها زندگی خودش وبچه هاشو تامین میکرد.امروز هم اول ماه بود وقرار بود سبزی وترشی بیاره.مامان همیشه میگفت :کوکب خانم زن خداپرستیه میگفت ثواب داره ازش خرید بکنیم.نزدیک های ساعت 7علی وزهرا روانه مدرسه شدند.توی راه علی دل تو دلش نبود وهمش به این فکر می کرد که کی ظهر میشه تا با مامانش وزهرا خواهردوقلوش بره حرم امام رضا علیه السلام.اون روز بچه ها با اشتیاق زیادی وارد کلاس درس شدن.زنگ آخر که شد آقا معلم رو کرد به بچه ها وگفت :بچه ها قراره کلاس اولی ها رو فردا ببریم پابوس آقا امام رضا علیه السلام،اونهایی که می خوان فردا با ما حرم بیان یه رضایت نامه به امضای ولیشون برای ما بیارن.فردا راس ساعت 7:30حرکت می کنیم به سمت حرم امام رضاعلیه السلام .زنگ که خورد علی بدو بدو توی حیاط مدرسه رفت ومنتظر زهرا شد.علی بادیدن زهرا ذوق زده گفت:آبجی زهرا قراره فردا صبح مارو ببرن حرم شما رو چطور ؟زهرا گفت چه جالب داداشی آخه قراره ماروهم ببرن حرم .علی وزهرا دل تو دلشون نبود به خونه که رسیدن علی به مادر گفت:مامان دیدی امام رضا علیه السلام صدای منو شنید...
نامه ای از یک بزرگ
سلام بچه ها.حالتون خوبه!من که حالم خیلی خوبه.البته مریضم اما چون خوشحالم میگم حالم خیلی خوبه.چراخوشحالم؟
چون دارم به دیدن برادرم می روم.میخواهم روز تولدم پیشش باشم تا هچون همیشه از او هدیه بگیرم.البته من هم براش هدیه گرفتم به خاطر اینکه بین تولد من واو ده روز فاصله است البته برادرم که من او را خیلی دوست دارم 25 سال از من بزرگتر است به خاطر همین داداشم همیشه هوامو داره چون به قول خودش من خواهر کوچولوشم البته یک روز که از محبت های خیلی زیاد داداشم تعجب کرده بودم از او پرسیدم که چرا من را انقدر دوست داری ؟گفت:اول به خاطر اینکه دختر خیلی خیلی خیلی خوبی هستی ودوم به خاطر اینکه خیلی باهوشی ومسائل احکامت را خوب بلدی وسوم اینکه بعضی وقتها کارهایی میکنی که من را یاد مادر بزرگ می اندازی .بچه ها ما یک نادر بزرگ داشتیم که همه اون رو خیلی دوست داشتند وبه خاطر همین پدر ومادر وبرادرم به من خیلی محبت می کردند.چون همشون میگفتن من شبیه مادر بزرگم هستم.از وقتی یادم میاد برادرم همیشه به من محبت میکردحتما میپرسید چرا اینارو میگم/آخه یک ساله که من داداشم رو ندیدم چرا یک دفعه دلم گرفت؟شاید به خاطر اینه که یاد بابام افتادم من ده ساله بودم که پدرم شهید شدحالا هجده ساله که داداشم جای بابا رو برام پرکرده .دل توی دلم نیست.
ضرب المثل های فارسی
یکی بود یکی نبود
مرد قصابی بود که چشمش درد می کردوسرخ شده بود.اوبرای معالجه چشمش پیش حکیم باشی رفت حکیم باشی برای قصاب دارویی ساخت وگفت:صبح وشب دو قطره ازین دارو را توی چشمت بچکان تا خوب شوی.قصاب این کار را کرد اوانتظار داشت پس از سه روزدارو چکاندنچشمش کاملا خوب شوداما این طور نشد.داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد اما نتوانست سرخی وسوزش چشمش را کم کندپس از چند روز قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت وگفت:درد چشمم کم شده اما خوب نشده حکیم جان،دستم به دامانت دارویی بده که خوب بشوم وبتوانم به کارو زندگیم برسم.حکیم باشی این بار کتاب هایش را زیر و رو کرد واین بار از روی کتاب ها دارویی برای قصاب ساخت.قصاب دارو را به خانه برد وطبق دستور حکیم باشی مصرف کرد .چند روز گذشت:اما دارو اثرزیادی نکردودرد سوزش چشم قصاب خوب نشد...
زمان:اگر حواست پرت نشود ده دقیقه برای پاسخ به پرسش ها کافی است.
اجرا:سه زنبور کوچولو بودندکه همیشه در کنار هم زندگی می کردندوهیچ وقت ازهم جدا نمی شدند.
اولی بال نداشت.
دومی پا نداشت.
اما چون همیشه به هم کمک می کردند،همه چیز داشتند.مخصوصا یک زندگی شاد وگرم....
-کدام یک از زنبورها اگر تنها بماندبا مشکلات بیشتری روبرو می شود؟
-کدام یک از زنبورها در تنهایی،بیشتر وراحت تر می تواند زندگی کند؟
-تو چه کمکی می توانی به این زنبورها بکنی؟
جایزه:اون ظرف عسل مال توست،حتما موقع خوردن صبحانه سراغش برو.
گوسفندی لاغر
میان راه مکه ومدینه روستای کوچکی بود به نام قدید.دراین روستا زنی به نام ام معبد زندگی می کرد .این زن خوش اخلاق ونیکو رفتار بودوزندگی ساده ای با همسرش داشت که او را ابومعبد می خواندند.روزی که ابومعبد بز وگوسفندانش را برای چرا به معبد برده بود پیامبر اسلام در راه خود به مدینه به این روستا رسید وبا همراهان درکنارخیمه افتاب زده معبدایستاد واز او پرسید آیا درخیمه خودخرما شیر ویا غذای دیگری وجود دارد که به آنها بفروشد؟ام معبد در پاسخ گفت:متاسفانه ما در خیمه خود هیچ نداریم در این هنگام پیامبر اکرم صدای ناله گوسفندی را شنید.از او پرسید آیا شما در خیمه خود گوسفند لاغر بیماری داریم که نتوانست همراه گوسفندان به صحرا برود پیامبر فرمودند این گوسفند شیری ندارد که بدوشیم ؟امام معبد با شگفتی گفت:شیر؟ازکجا شیر داشته باشد هم گرسنه است هم لاغر ورنجور .پیامبر ص فرمود:اگر اجازه دهید من شیر می دوشم.امام معبد اجازه دادپیامبر نزدیک آمد و در حالی که نام خدا بر لب داشت وازخدای مهربان درخواست خیر وبرکت می کرد شیر دوشید.
کلاه لبه دار
وسایل مورد نیاز:
مقوای نازک به رنگ دلخواه در دو رنگ مداد،خط کش ،قیچی وچسب
مراحل ساخت با توجه به تصویر:
1-یک نوار مقوا به عرض 25 سانتی متر وبه طولی که به اندازه دور سرتان باشد تهیه کنید.
باتوجه به شکل ،شکاف هایی به اندازه نصف عرض مقوا به فاصله 2سانتی مترازهم ایجاد کنید.
2دوسرمقوا را با چسب به هم بچسبانید.
3-سرشکاف های روبروی هم را به یکدیگر بچسبانید.
4-همینطور ادامه بدهید تا تمام نوارها به هم متصل شوند.
5-لبه کلاه را مطابق شکل ازمقواببریدوشکاف هایی همانند شکل بر روی آن ایجاد کنید.
6-شکاف ها را به سمت بالا تا کردهوبا برچسب به قسمت داخل لبه کلاه بچسبانید.
یک دایره کوچک بریده ،بالای کلاه بچسبانید ویک نوار هم بریده ،دور کلاه بچسبانید.
داستان کوتاه