پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۸۰ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است


شما چه کاره می شوید؟

بچه ها،کلاس را روی سرشان گذاشته بودند.مبصر که خیلی لاغر بود،هرچند ثانیه یک بار کف دست استخوانی اش را به میز فلزی معلم می کوبید تا ساکت شوند،ولی انگار نه انگار!آخر که دید کسی حواسش به او نیست،به طرف در کلاس رفت تا منتظر آقا معلم شود.چند لحظه بعد بچه ها با صدای برپا از جا بلند شدند.زنگ انشاء بود.بدون معطلی دفتر ها باز شد،اما چیزی برای خواندن نبود.چون معلم گفته بود جلسه ی بعد همه بایدانشای خود را توی کلاس بنویسد.چیزی که لازم بود موضوع انشاءبود.معلم آن را با گچ قرمز روی تخته نوشت:

دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۹
نورالهدی امام رضا



چندروزی بود دندان درد حسابی کلافه ام کرده بود.مامان همه اش می گفت:چون دندانهایت را مسواک نکرده ای میکروب درآنها خانه کرده !من هم جواب مب دادم:مسواک کردن سخت است .نه اینکه سخت باشد حوصله ی آدم را سر میبرد.حالا عیبی ندارد اگر کمی صبر کنم حتما دندانم بهتر می شود....اما آن شب درد دندانم بیشتر شد.دوست داشتم فریاد بزنم اما اگر مامان صدایم را می شنید حتما با یک مسواک به سراغم می آمد.نمی توانستم درد را تحمل کنم ،باید کاری می کردم.تصمیم گرفتم با او حرف بزنم،آقای میکروب را می گویم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۱۵:۴۶
نورالهدی امام رضا


سرخیابان کتری را روی زمین گذاشت ونفسی تازه کرد.از لابه لای جمعیت به زحمت نگاهی به ته خیابان انداخت.دستش را روی دهان وبینی اش گذاشت وها کردتا صورت وبینی سرخش کمی گرم شود.بخار غلیظی از لوله ی کتری بیرون می آمد.عباس آرام وبا احتیاط از لابه لای جمعیت عبور می کرد.گوش هایش را تیز کرد اما به جز سروصدای جمعیتی که مثل او منتظر بودندصدایی به گوش نمی رسیدخانم جوانی جلو آمد ولبخند زنان گفت:آقاکوچولو می خوای کمکت کنم؟ساق دستکش هایش را بالا کشید وجواب داد:ممنونم اما باید خودم ببرمش حسینیه،آخه نذر دارم!زن جوان از شیرین زبانی او خنده اش گرفت وگفت:نمی خوای منم تو ثوابش شریک بشم؟عباس خم شدو بدون اینکه چیزی بگویدکتری را آهته برداشت وبه راه افتاد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۶
نورالهدی امام رضا


روزی امام موسی کاظم علیه السلام به یکی از یاران خود به علی بن حمزه فرمود:ای علی بن حمزه !تاچند وقت دیگر مردی به نزد تو می آیدودرباره من از تو تحقیق وپرس وجو می کندوسوالاتی راجع به امامت من از تو می پرسد.می خواهم که به سخنانش خوب گوش دهی وبه او پاسخ بدهی.علی بن حمزه کمی گیج شده بودانگشت به دهان با تعجب پرسید:ای پسر پیامبر شخصی که می گویید نامش چیست؟-یعقوب از سرزمین مغرب(مغرب یکی از سرزمین های شمال آفریقاست).-اوچه نشانه هایی دارد وچگونه اورا بشناسم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۸
نورالهدی امام رضا


شاخه های درخت خالی از شکوفه بود

.گنجشک ها به سراغشان نمی آمدندونسیم حالشان را نمی پرسیدند.چون مدت زیادی بود که باران نباریده بود.زمین از تشنگی دهان باز کرده بود.وآه می کشید.باغچه ها خالی از گل بودند.مردم راهی طولانی را طی می کردند تا از چاهی کم اب یا چشمه ای کوچک آب بردارند.یک روز مامون باوزیر و مشاورهایش مشورت کردوگفت:می خواهم دستور بدهم تا امام رضا علیه السلام برای مردم نماز باران بخواند !

-نماز باران ،چگونه؟

-آری نماز باران،اوباید درساعتی معین بین مردم برود ونماز باران بخواند.وقتی از باران خبری نشود مردم برای همیشه از او بدشان خوهد امد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۴:۵۸
نورالهدی امام رضا


مسجد حسابی شلوغ بود.

نوحه خوان باصدای بلندنوحه می خواند.مردم های های گریه می کردند.مادرگفت:پسرم امشب شب اول محرم است.ماه عزای برابا عبدالله شروع شده این ظرف خرمارابین عزادان تقسیم کن.قطرات اشک ازگوشه ی چشم مادرمی چکیدوقطره های اشکش رابا گوشه ی چادرش پاک میکرد.گریه می کردو وآه می کشید وبه حرم سیدالشهداء فکرمیکرد.دلش گرفته بود..دلش هوای کربلا کرده بود.

گریه می کرد وآهسته با خودش می گفت:

السلام علی الحسین

وعلی علی ابن الحسین

وعلی اولادالحسین

وعلی اصحاب الحسین علیه السلام


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۱۷
نورالهدی امام رضا


از حضرت عیسی علیه السلام ومادر پاکدامنش ،در15سوره ی قران سخن گفته شده است.نوزدهمین سوره ی قران هم به اسم مادر او مریم است.دراین سوره قصه ی حضرت عیسی علیه السلام آمده است.درقرآن به جز عیسی ،باکلمه های مسیح وروح از آن پیامبر یاد شده است.حضرت عیسی علیه السلام پسر مریم است.مریم دختری پرهیگار بود که خدارا بسیار عبادنت می کرد ،اومقام بزرگی نزد خدا داشت وگاهی از بهشت برایش میوه وغذا می آوردند.یک روز خداوند فرشته ای را نزد اوفرستاد.فرشته به او گفت:خداوند می خواهد پسری به تو دهد که از بندگان بزرگ وعزیزوپیامبربزرگ خدا خواهد شد.مریم گفت که من هنوز ازدواج نکرده ام چگونه می توانم پسری داشته باشم؟وفرشته پاسخ داد:این کار برای خدا آسان است.

تولد او شبیه به حضرت ادم علیه السلام بود...حضرت آدم(که پدر همه ی ماست)خودش پدر ومادری نداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۴:۳۳
نورالهدی امام رضا



سر از پا نمی شناختم.نه تنها من بلکه همه ی اعضای خانواده از رسیدنش خوشحال بودیم.هنگامی که داشت باروبونه ی سفر را جابجا می کردخوشحال ام بیشتر شد چون میدانستم موقع تقسیم سوغاتی است.اول از همه هدیه ی خواهرم را که از همه کوچکتر بود داد.سپس هدیه من .اخر از همه سوغاتی ای که برای مادرم اورده بود..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۳ ، ۱۵:۳۱
نورالهدی امام رضا


تلق تولوق...تلق تولوق....تلق تولوق....

این صدای حرکت قطاری است که باآن به سفر می رویم.من پدرم مادرم وخواهرم دریک کوپه ی چهار نفره هستیم.الان حدود چهار ساعت است که قطار ازمشهد راه افتاده است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۳ ، ۱۴:۳۵
نورالهدی امام رضا