عباس!بلند شو دیگر خواب بس است...برخیز که وقت رفتن است.عباس از این پهلو به ان پهلوغلتیدوبا صدای ضعیفی گفت:بگذار بخوابم حاج محمود!خسته ام .دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.وبعد پتو را روی سرش کشید.حاج عبدالله سرش را تکان دادوگفت:بله!بیدار بودی وبا ان جوان مسافر می گفتیدومی خندیدید.کاش لااقل حرفهای خوبی می زدید.مرتضی جلو امد،پتو را کنارزد وگفت:...
سارا ومهشید همکلاسی هستندآنها هردو در کلاس سوم دبستان درس می خوانندوهردو دریک میز می نشینند.پدر مهشید در یکی از مسافرتهایش به خارج از کشور برای او ژاکت قشنگی را خریده بود ومهشید به این ژاکت علاقه زیادی داشت.اما آن روز اتفاق بدی افتاد،..
سر کلاس فریده حواسش به آخرین قسمت مجموعه ای بودکه آن شب از تلویزیون پخش می شد.واصلا به حرف های خانم معلم گوش نمی کرد.خانم معلم گفت:امتحان شما 10نمرن دارد.باید درس سه وچهار وپنج را بخوانید.
زهرا بعد از آنکه زیارت کردو نمازش را در حرم خواند.رفت کنار مادر بزرگش نشست.مادر بزرگش لبخندی زد وگفت قبول باشه دخترم!-ممنون!مامان بزرگ!من می تونم خواهش کنم حالا که توی حرم هستیم،یک قران با معنی بیارم تا شما هم قران رو یادم بدیدوهم معنی اش رو؟...
من فیل هستم!
من از مدتها پیش کارهای عجیب وغریبی انجام داده ام وقدرت ویرانگر من سبب شد که مردم کشورم حبشه توانستندسرزمین یمن را اشغال کنند...
عصر پنجشنبه بود.خانواده عمورضا مهمان ما بودند.عمورضا وپدرم داشتند چای میخوردندوبا هم صحبت می کردند.
برای دیدارتان هرلحظه شوق امدن دارم، آنقدر زیاد که گاهی طولانی مسیر را فراموش میکنم .با قدم های کوچکم همراه با خانواده ام آمده ام.شنیده ام این روزها واین شبهامهمانی بزرگی برپاست....