شهر پر از نور بود .چراغانی بود.خیلی قشنگ شده بود.انگار باران نور وستاره به زمین باریده بود.ریسه های رنگی وروشن شهر را نورانی کرده بودند. قرمز وسبز وآبی وزرد.ریسه ها خوشحال بودندو روی دیوار شهر مثل ستاره می درخشیدندومی خندیدند وتکان می خوردند..
شهر پر از نور بود .چراغانی بود.خیلی قشنگ شده بود.انگار باران نور وستاره به زمین باریده بود.ریسه های رنگی وروشن شهر را نورانی کرده بودند. قرمز وسبز وآبی وزرد.ریسه ها خوشحال بودندو روی دیوار شهر مثل ستاره می درخشیدندومی خندیدند وتکان می خوردند..
نزدیک عیدغدیر بود.روز مهمی که به قول پدرم بزرگترین عید خداست.قراربود پدرم برای من لباس بخرد.داشتیم باپدر ومادرم توی بازار راه می رفتیم .پدرم یک بلوز ابی قشنگ برایم خریده بودحالا داشتیم دنبال مغازه ای می گشتیم که شلوار به اندازه من داشته باشد..
محمد رضادرحالی که لباسهایش را می پوشیداز پدرش پرسید:بابا!حالا چرا اول صبحی می خوایم بریم خونه ی آقاسید مرتضی شون؟پدر از شیشه عطرش کمی به لباسهایش زدوصلواتی فرستاد وگفت:پسرم!امروز عیدغدیره.شما که می دونی عید غدیر چه روزیه؟بله می دونم،روی است که پیامبر صلی الله علیه وآله حضرت علی رو به جانشینی خودش انتخاب کرد،ولی چه ربطی به رفتن ما به خونه آقاسید مرتضی داره؟..
حضرت محمدصلی الله علیه وآله به فکر مردم بود.می خواست مردم را از کارهای زشت باز داردوآن هارا به کارهای خوب دعوت کمد.پیامبر خداصلی الله علیه وآله به سراغ مردم می رغت وبا ان ها حرف می زد،حرف های آن حضرت در تعدادکمی از مردم اثر می گذاشت وتعداداندکی از مردم مسلمان می شدند.
فاطمه ی کوچک این تازه مسلمان ها را می دید که هرروز کنار پدرش می نشستندوآیه های قرآن را گوش می دادند،...
در روزگاران خیلی قدیم درگوشه ای از این دنیای بزرگ،مردمی زندگی می کردندکه ازنعمت های فراوان بهره مند بودند،اما به جای شکر نعمت های پروردگار یکتا،بت هایی را که خود از سنگ وچوب ساخته بودند،می پرستیدند...
آقای امینی گچ سفیدی رابرداشت وروی تخته سیاه،سه خط بلند وکم رنگ کشیدوروی خط اول نوشت:
((قرآن که کتاب جاودانی است روشن گر راه زندگانی است))
روی خط دوم هم نوشت:
((قرآن که نشان دهد راه راست برنامه زندگانی ماست))
بعد گچ را گذاشت وبه طرف بچه ها برگشت.عینکش را جابه جا کرد.لبخندی زد وگفت:..
کمر مادر درد می کند و نمی تواند دنبال سارا برودواورا از مدرسه بیاورد.علی می گوید:من این کار را انجام می دهم.مادر می گوید:نه تو نمی توانی.علی می گوید،چرا من می توانم از خیابان رد شوم .مادر میگوید:نه!.علی می گوید:خب از روی پل هوایی رد می شویم.من حواسم را جمع می کنم و....
مادر با تلفن حرف می زد.امیدگفت:مامان!کفش من کجاست؟
مادر سرش را تکان دادکه یعنی صبر کن. امید باز گفت:اسباب بازی ام کو؟ پیدایش نمی کنم.
مادر دستش را تکان داد که یعنی صبر کن امید گفت:می شود بگویی تراشم کجاست؟
مادر حرفش را تمام کرد وگوشی را گذاشت...
علی رضا آرزوی بزرگی در دل داشت ودعا می کرد که خدا توفیق انجام اونو بهش بده.تا این که یک روز پدرش با خوشحالی وارد خونه شدویک سلام چرب ونرمی کردو یک پاکت به علی رضا داد.علی رضا سر پاکت رو با کرد ودیدبه به.....تمام آرزوهایش توی این پاکته....
یکی از پادشاهانی که در روزگاران قدیم ،فرمانروای ایران بودسلطان محمود غزنوی نام داشت.اوغلام سیاهی هم داشت که خیلی مورد علاقه سلطان بود.نام این غلام ایاز وشغلش خدمت به سلطان بود....