پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۸۰ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است



پیامبراکرم صلی الله علیه وآله در آخرین سال عمر خویش تصمیم گرفتبه مکه برود.از مسلمانان دعوت کرد هرکس توانایی دارد در مراسم حج شرکت کند .به سفارش پیامبرصلی الله علیه واله گروه زیادی از مسلمانان راهی مکه شدند.اعمال حج را همراه پیامبر انجام دادندوبعداز اعمال حج همراه پیامبر صلی الله علیه واله به سمت شهرو دیار خود حرکت کردند.چندین روز در بیابانهای سوزان وخشک حجاز راه پیمودندتا روز هجدهم ذی الحجه به مکانی به نام غدیر خم رسیدند..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۰
نورالهدی امام رضا

زنگ که زدم ،چند لحظه بعد صدای آبجی نجمه را شنیدم که گفت:کیه؟گفتم:منم آبجی.احمد آقا!لطفا در رو باز کن!آبجی که می خندید گفت:بفرمایین احمد آقا وسپس دکمه در باز کن را زد.مادر داشت جانمازش را جمع می کرد .سلام دادم.آبجی نجمه گفت:چه خبر احمد آقا! وکلمه آقا را آن قدر کشید که هم من وهم خودش به خنده افتادیم.لباس مدرسه ام را عوض کردماز اتاق که بیرون آمدم گفتم:راستی یه معما؟کی می دونه کدوم نماز رو بدون وضو هم میشه خوند؟نجمه گفت:این که خیلی راحته آقای دانشمند.وقتی آب پیدا نکنیم یا آب برامون ضرر داشته باشه.به جای وضو تیمم می کنیم ونماز می خونیم.!گفتم نه!منظورم جاییه که یه آدم می تونه وضو بگیره ولی بدون وضو هم نمازش درسته؟نجمه رفت توی فکر.مادر که از توی آشپزخانه آمدسفره وقاشق وبشقاب آورد.پرسیدم مامان جون شما می دونین؟وجواب شنیدم:میدونم پسرم!ولی فعلا باید سفره را آماده کنیم تا چند دقیقه دیکر باباتون هم از مسجد میاد وباید نهار بخوریم.بابا که آمد هنوز ننشسته بود که نجمه دوباره معما رو مطرح کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۵
نورالهدی امام رضا


به خانه که رسید،یک راست سراغ انباری رفت.در انباری قفل بود وهیچ یک از اعضاء خانواده اش حق نداشتندبه خوردنی های توی انباری دست بزنند.حضرت علی علیه السلام در انباری مقداری گندم وروغن وخرما گذاشته بودتا میان خانواده های فقیر تقسیم کند.روز سخت وپرکاری را پشت سر گذاشته بود.خسته بود اما مثل شبهای پیش ،در انباری را باز کرد وچند تا کیسه وظرف برداشت وتوی آنها خرما وعسل وروغن وگندم ریخت.کیسه ها وظرف ها را به دوش کشیدوراه افتاد.قنبر که در خانه ی حضرت علی علیه السلام کار می کرد ،جلو رفت وگفت:شما هرشب این کار را می کنید.اجازه بدهید امشب من همراهتان باشم وبارتان را به دوش بکشم.حضرت علی علیه السلام گفت:می توانی همراهم باشی.ولی دوست دارم این بار را خودم به تنهایی ببرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۱
نورالهدی امام رضا



یکی بود،یکی نبود

پیرمردی بود که می خواست به روستای دیگری برود.پیرمرد یک الاغ بیشتر نداشت.می خواست پسرش را سوار الاغ بکند وخودش پیاده راه بیفتد،اما پسرش گفت:نه پدرم من جوانم ومی توانم پیاده راه بیایم بهتر است شما سوار الاغ بشوید.پیرمرد پسرش را تحسین کرد وسوار الاغ شدپسرش هم کنار او راه افتاد.هنوز مقدار زیادی راه نرفته بودند که دو نفرآشنا از راه رسیدند.سلام علیکی کردند وبا تعجب به پیرمرد نگاه کردندبعد هم خدانگهداری وبه راهشان ادامه دادند.یکی از انها با صدایی که پیرمرد هم بشنود به انها گفت:عجب پیرمرد نادانی !خودش سواره می رود وپسرش را وادار کرده پیاده دنبالش برود.پدر وپسر حرف های ان دو را شنیدند.پیرمرد از الاغ پیاده شد وبه او گفت:بیا تو سوار شو من پیاده می آیم .حو صله حرف وحدیث مردم را ندارم.پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد واو سواره اما چاره دیگری نداشت.باید به حرف پدر گوش می داد با بی میلی سوار الاغ شد.

پدرش کنار او پیاده راه می رفت.مقداری از راه را که رفتند به دو نفر دیگی رسیدند.ان دو نفر هم اشنا بودند.بعد از سلام واحوالپرسی یکی از ان دو به پسر گفت:تو خجالت نمی کشی  پدر پیرت را دنبال خودت راه انداخته ای پدر و پسر هردو ناراحت شدندپیرمرد گفت:بهتر است دوتایی سوار الاغمان بشویم این جوری دیگر کسی حرف مفت نمی زند..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۳
نورالهدی امام رضا




فرعون دستور داده بود هر پسری که در بنی اسراییل دنیا می آید،باید کشته شود.او خواب دیده بود که یکی از همین پسرها اورا نابود خواهد کرد.مادر موسی علیه السلام فرزندش را دور از چشم ماموران دنیا اورد.ترسید جاسوسان تولدش را خبر دهند.صندوقی از چوب تهیه کرد وکودک را در ان گذاشت وبه نیل سپرد.

خواهر موسی دورادور مراقب او بود .آب صندوق چوبی را برد واز قصر فرعون سر در اورد.سربازان کودک را در ان یافتند وبه قصر فرعون بردند.پسر بود فرعون می خواست او را بکشد.آسیه همسر فرعون گفت:اورا نکشید.او لطف خداست که شامل حال ما شده .آسیه موسی علیه السلام را به خانه برد.اما او از هیچ زنی شیر نمی خورد .مریم خواهر موسی علیه السلام گفت:منزنی را می شناسم که می تواند به این کودک شیر بدهد.مادر موس علیه السلام به قصر رفت.کودک شیر او را خورد .مادر موسی علیه السلام به عنوان دایه در قصر ماند وبه مراقبت از فرزند مشغول شد.او خدا را برای این لطف بزرگ شکر می کرد.موسی بزرگ وبزرگتر شداو جوانی رشید وزورمند بود.یک روز در شهر برایش اتفاقی افتاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۰
نورالهدی امام رضا



همسایگان در حکم یک خانواده بزرگ می باشند.خوش رفتاری وبد رفتاری یکی از انان در همسایه های دیگر بیشتر از سایرین اثر خواهد گذاشت.

-وظیفه ما نسبت به همسایه چیست؟

همسایه داری را از امام رضا علیه السلام بیاموزیم:

از ورود امام رضا علیه السلام به خراسان مدت زیادی نگذشته بود.یاسر که خادم امام رضا علیه السلام بود برای من از رفتار خوب ومهربان او تعریف کرد .من هم خیلی کنجکاو بودم که امام را از نزدیک ببینم .شبی برای صرف شام بر سر سفره ای که امام رضا علیه السلام وعده ای حضور داشتند رفتم.

هنوز غذا خوردن را شروع نکرده بودیم که امام گفت:یاسر یک سینی بیاور !یاسر از اتاق بیرون رفت وبا سینی برگشت.امام مقداری از بهترین غذاها را برمی داشتودر سینی می گذاشت.من از این رفتار تعجب می کردم وبه یاسر می گفتم:

-تو از رفتار درست او برایم تعریف کردی ،در حالی که او بهترین غذا هارا برای خودش برمی دارد وبه بقیه توجهی ندارد!یاسر می خواست حرفی بزند که امام سینی را به او داد وگفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۱
نورالهدی امام رضا




یکی بود یکی نبود
در گذشته های دور،مردی بود به نام اویس که در یمن زندگی می کرد.یمن فاصله ی زیادی تا مدینه دارد.پیامبر ما در مدینه بود .اویس از دوستداران پیامبر بود.اما هرگز ایشان را ندیده بود.پیامبر صلی الله علیه وآله اویس را خیلی دوست داشت وگاه گاه برایش پیامی می فرستاد.اویس مادرپیری داشت واجازه نمی داد اویس برای یدن پیامبر به مدینه برود.زیرا از تنهایی وبی کسی می ترسید.پیامبر صلی الله علیه وآله برایش پیغام فرستاد که رسیدگی به مادر پیرت از دیدار من مهمتر است.اما یک روز اویس طاقتش را از دست داد و تصمیم گرفت که هرطور شده به مدینه برود.او چند شبانه روز به مادرش التماس کردو خواست تا اجازه رفتن به مدینه را به او بدهد.وبرای اینکه مادرش تنها نباشد یکی از زنان همسایه را راضی کرد تا در نبود او به مادرش کمک کنداما مادرش اجازه نمی داد که نمی داد.بالاخره یک روز اصرار های اویس کار خودش را کرد ومادر به او اجازه داد اما گفت:به تو اجازه می دهم که بروی ولی باید قول بدهی که هر وقت به مدینه رسیدی فقط تا غروب آفتاب حق داری بمانی وهمین که خورشید غروب کرد باید به طرف یمن حرکت کنی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۳۸
نورالهدی امام رضا



نزدیک افطار بود وپدر داشت قرآن می خواند.محمدرضا رفت کنار پدرش نشست وگفت:بابا جون شما چرا انقدر قران می خونید؟خسته نمیشید؟پدر قران را بوسید وگذاشت کنار سفره افطاری وبعد دستی به سر محمد رضا کشید وگفت:خوندن قران روح انسان رو تازه می کنه پسرم.به همین خاطر من هیچ وقت از این کار خسته نمیشم.تازه یک انرژی زیادی هم می گیرم برای انجام کارهام.محمد رضا خندید وگفت:مگه قران قرص انرژی زا داره باباجون؟یعنی دوپینگ می کنید؟البته این دوپینگ تقلب محسوب نمیشه .این یک دوپینگ معنوی است.محمد رضا کنجکاو شده بود باز به بابا گیر دادکه:بابا دوپینگ دوپینگه چه فرقی می کنه؟این دوپینگ معنوی چه جوری که ماتا حالا نشنیدیم.؟

پدر دستی به سر محمد رضا کشید وگفت:ببین پسرم این یه اصطلاحه که من به کار بردم منظورم این بود که آدم با خوندن قرآن یک حس وحال خوبی پیدا می کنه که با اشتیاق بیشتری به کار های دیگه اش می رسه.دستوراتی که خدا در قرآن برای زندگی به انسان داده انقدر ارزشمند هست که باعث یک انرژی مثبت و قوی در وجود ما میشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۰
نورالهدی امام رضا



لامپ های رنگی دانه دانه روشن شدندوخیابان را پر از نور کردند.نور های رنگارنگ وقشنگ.لامپ های رنگی روع کردند به خندیدن ویک جشن قشنگ رنگی برپا کردند.سبز وسفید وقرمز،درست مثل پرچم سه رنگ ایران.جشن رنگ وشادی وخنده.لامپ ها خوشحال بودند وچشمک می زدندوهمه جا را نورانی می کردند.نور و نور و نور.آنها خوشحال بودند چون بهمن ماه بود.ماهی پر از خبرهای خوب وقشنگ.ماه انقلاب وپیروزی وآزادی.ماه جشن وشادی مردم ایران.لامپ ها می خندیدن وبه مردم خوشحال که از خیابان رد می شدند وبه انها نگاه می کردند سلام می دادند.

سلام!سلام به همه ی شما مردم خوشحال!سلام به ماه بهمن!

سلام به آزادی وپیروزی .

سلام به جشن بزرگ انقلاب!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۱۳
نورالهدی امام رضا



ما،در خانه یک همافر مستاجر بودیم.می دانستیم که طرفدار شاه است.من کلاس دوم راهنمایی بودم .هرروز سر کلاس بچه ها از تظاهرات وکشته شدن مردم حرف می زدند.از رفتن روی پشت بام ها والله اکبر گفتن ها برای هم تعریف می کردند.انها که کمی دل و جراتشان بیشتر بوددر تظاهرات هم شرکت می کردند.مردم روی پشت بام ها الله اکبر می گفتند.باخودم می گفتم :چه میشد ماهم روی پشت بام می رفتیم والله اکبر می گفتیم!ولی افسوس!اگر این کار را می کردیم ،صاحب خانه مان دمار از روزگارما در می اورد.همافری که صاحب خانه ما بود دو پسر داشت:کاظم ومحسن.یکی از انها دیپلم گرفته بود ودیگری سال سوم دبیرستان بود.آنها هرشب دیر به خانه می امدند.چندبار صدای پدرشان را شنیده بودم که فریاد می کشید ودعوایشان می کرد.ان شب بود که فهمیدم چرا کاظم ومحسن دیر به خانه می آیند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۲
نورالهدی امام رضا