پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۸۰ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است


به حمام می روم موهایم را شانه می کنم.بعد لباسهای قشنگم را می پوشم.امروز می خواهم پیش یک آدم مهربان وبزرگ بروم.آنجا می خواهم با خدا حرف بزنم چنددعای کوچک ویک دعای بزرگ دارم .یک دعا برای پدر ومادر وخواهرم،یکی برای معلمم،یکی هم برای دوستم وخودم،ولی دعای بزرگ یک راز است.

خدای خیلی خیلی بزرگم وخوبم !توآنقدر بزرگی که هر دعایی بکنم می توانی انجامش بدهی .قول می دهم چیزهای الکی از تو نخواهم ،از تو می خواهم همه مریض ها رو خوب کنی،مثل خواهرم که هر روز مجبور است آمپول بزند.می دانم که تو خیلی خیلی مهربانی!مادرم در بیمارستان کار می کند واز مریض ها مواظبت می کند.او به کمک های تو نیاز دارد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۵
نورالهدی امام رضا

شتر صالح



نام من ماده شتر است واز آنجایی که معجزه ونشانه ی پیامبری حضرت صالح علیه السلام بودم به من شتر صالح می گویندوچون از نشانه های یکتایی خداوند هستم،قرآن کریم از من با نام ناقه الله =ماده شتر خداوند یاد می کند.

داستان من از این قرار بود که:

در روزگاران خیلی قدیم در بخش از سرزمین جزیره ی عرب قومی زندگی می کردندبه نام قوم ثمود.آنها پس از قوم عاد پدید آمده بودند ومردمی بودند که با اخلاق وآداب شهر نشینی خو گرفته بودند وخداوند نعمت های زیادی به آنها داده بود.در میان قوم ثمودگروهی بت های بی جان را می پرستیدند واز راه غارت مردم فقیر ،بر ثروت خود می افزودندوزندگی را با عیش و نوش می گذراندند.سرانجام پروردگار مهربان،حضرت صالح را که از خاندانی بزرگ وخردمند بود برای هدایت مردم به پیامبری برگزید.

آن حضرت هرچه در توان داشت به کار میبرد تا قومش از پرستش بت ها دست بردارندوخدای یکتا که آفریننده هستی  وپروردگار ایشان وپدران ایشان بود را عبادت کنند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۸
نورالهدی امام رضا



باران تندی می بارید.حاج مصطفی زیر سایبان ایستاده بودوبارش باران را تماشا می کرد .بوی خیس وملایمی همه جا پیچیده بودوخنکای باران،شادی وصف ناپذیری را در دلش جاری می کرد.به یاد روزهای نوجوانی اش افتاد که باران را دوست داشت.

باران دهکده نوفل لوشاتو نیز مثل بارانی که در ایران می بارید عزیز بود،چون امام آنجا بود.او نه تنها اندوهگین وناراحت نبودکه همه چیز خود را گذاشته وبرای خدمت به امام به پاریس آمده است،بلکه در دل خدا را بر این نعمت بزرگ شکر می کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۰
نورالهدی امام رضا



آقای مروج مربی پرورشی که وارد کلاس شدیک کیسه نایلونی بزرگ دستش بود که معلوم نبود چی هست.بچه ها کنجکاو بودند که بفهمند توی آن کیسه نایلونی چی هست .احسان رو کرد به حسین وگفت:فکر می کنی چیه اون تو ها؟!حسین ابروهایش را بالا انداخت وگفت:نمی دونم ....شاید جایزه است،لابد آقای مروج باز می خواد یه مسابقه ای چیزی بگذاره وهرکی برنده شد بهش جایزه بده.آقای مرج که نجکاوی وبرق سئوال را در چشم های بچه ها دید ،متوجه شد که آنها سخت منتظر هستند که زودتر از راز کیسه نایلونی سر در بیاورند.برای همین رو کرد به آنها وگفت:ببینید بچه ها قضیه این کیسه نایلونی که دست منه ،به یک واقعه تاریخی ارتباط پیدا می کنه،می خواین براتون تعریف کنم؟بچه ها با اشتیاق زیاد خواستند که آقای مروج ماجرا را برایشان تعریف کند.آقای معلم هم شروع کرد:

بچه ها در واقع این روزها که ما در اون به سر میبریم،به سالروز یک پیروزی با ارزش برمی گرده..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۵۴
نورالهدی امام رضا




ساعت هفت شب است.پدر تلویزیون را روی شبکه 1 می گذاردوخبرها را با دقت گوش میکند.شبکه از درگیری های مرز بین دو کشور خبر می دهد.در درگیری های امروز 50 نفر کشته شده اند.تصاویر خبری تند وتند از جلو چشمانم می گذرد.چیزی از انها سر در نمی آورم.در گزارش دیگر خبر از ربوده شدن دختر بچه ای را می دهددلم برایش می سوزد .پدر نگاهم می کند ومیگوید:اجازه می دهی شبکه را عوض کنم؟پدر می گوید هر روز می خوانیم ومی شنویم که عده ای در جهان از گرسنگی وتشنگی می میرندوعدهای هم نمی دانند ثروتشان را چگونه خرج کنند آنها پولهایشان را تبدیل به اسلحه می کنند وکشورها را به جان هم می اندازند.تا سلاحشان را به هم به فروش برسانند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۷
نورالهدی امام رضا


باران داشت می بارید،صدایش زدم.جلو آمد وصورتم را بوسید.من خیس باران شدم گفتم:باران جان من وداداشی دوست داریم که تو خیلی زیاد پیش ما باشی.باران خندید وگفت:من به حرف خداوند گوش می کنم.او باید به من بگوید که به کجابروم وچه مقدارببارم.

به او گفتم من تو را خیلی دوست دارم .تو از همه زیباتری ،از خورشید،ازباد،ازکوه،از دشت وصحرا هم بهتری! وقتی تومی آیی همه جاپاک وزیبا میشود ورنگین کمان زیبا را میبینیم .باران خندید وگفت:همه آفریده های خدا خوب اند.

باران چه دوست خوب ومهربانی است !

حتما او این سخن زیبای حضرت علی علیه السلام را شنیده که:بدترین آدم ها آنهایی هستند که خود را از همه بهتر می دانند

.باران به همین خاطر با تمام زیبایی هایی که دارد نمی گوید که من از همه بهتر هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۵:۳۲
نورالهدی امام رضا


تازه به خانه جدید اسباب کشی کرده بودیم.خانه ای با یک حیاط کوچک که یک حوض آبی داشت.حوضی پر از ماهی های قرمز ودرشت وریز.

تنهایی در حیاط توپ بازی می کردم ،که خواهرم پنجره اتاقش را باز کرد وگفت:نگران نباش داداشی می توانی در این محله جدید هم یک عالمه دوست جدید پیدا کنی تا وقت بازی کردن تنها نباشی.

این را گفت و پنجره را بست.لب حوض وسط حیاط نشستم و با خود گفتم:ولی من چگونه باید دوست پیداکنم؟من که بچه های محله جدید را نمی شناسم!درهمین فکرها بودم که یک دفعه بوی قورمه سبزی مامان دوید وبا سرعت از کنارم رد شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۴
نورالهدی امام رضا


تصمیم خودم را گرفته بودم،باید به شهرم در عراق وپیش خانواده ام برمی گشتم.زندگی در شهر مرو ودر کنا امام رضا علیه السلام خیلی خوب بود.در این مدت از علم ودانش امام رضا علیه السلام بهره ها برده بودم.بالاخره روز موعود فرا رسید.بار سفر را بستم سوار اسبم شدم وبه قصد خداحافظی از امام راه افتادم.در راه به فکرم رسید که شاید تا آخر عمر دیگر نتوانم امام را ببینم ؟!

خوب است در این لحظات از امام یادگاری بخواهم .....اما چه بخواهم؟او بسیار مهربان وبزرگوار است ودست رد به سینه ی کسی نمی زند.بهتر است از او.....اما نه.....

در دنیای فکروخیالم سیر می کردم ،گویا جرقه ای به ذهنم خورد،بهتر است از مولایم پیراهنی بخواهم که تا آخر عمر آن را به همراه داشته باشم.برق لبخند روی لبانم نشست وتند تند به سوی منزل امام تاختم،ناگهان به فکر دخترانم افتادم،مگر به آنها قول سوغات نداده بودم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۷
نورالهدی امام رضا

خیابان شلوغ بود.ماشین ها وادم ها زیاد بودند.پارسا توی خیابان چشمش به پیرمردی افتاد که آن طرف خیابان ایستاده بود تا از خیابان عبور کند .پارسا با خودگفت:ای وای اون آقا پیرمرده نمی تونه از خیابون رد بشه!با خودش گفت:بهتر است برم وکمکش کنم.پیرمرد وقتی پارسا را که برای کمک به آمده بود دید گفت:آفرین به تو پسر گلم .پارسا گفت:پدرجان مگه کسی رو نداری که به تو کمک کنه؟پیرمرد گفت:چرا دارم او بهترین کس من است.اشکان گفت:او چه کسی است؟چرا همراه تو نیست ؟پیرمرد گفت:او خدای بزرگ است که شما را فرستاده تا به من کمک کنید.

هرکس به آدم های ناتوان کمک کند،خدا به او در کارهایش کمک کند.

حضرت محمد صلی الله علیه وآله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۷
نورالهدی امام رضا

شعله های سوزان مشعل قصر را روشن کرده بود.معتصم خلیفه ستمگر عباسی بر روی تخت نشسته بود وانتظار می کشید.بالاخره در باز شد وکارگزار اعظم اجازه ورود خواست.معتصم با چهره ای خشمگین فریاد زد:برای چه دست روی دست گذاشته ای وکاری انجام نمی دهی ؟!مگر خبرهای جدید را نشنیده ای ؟کارگزار با ترس ولرز گفت:قربان سربازانم را به تک تک خانه های سامرا فرستاده ام وهمه جا را زیر نظر گرفته ام.در خانه امام عسگری هم خبری نیست.مطمئن باشید حتی قابله هایی را مخفیانه  به خانه های مردم فرستادم تا هر فرزند پسری که متولد می شود را از بین ببرند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۶:۴۱
نورالهدی امام رضا