پاتوق مجازی نورالهدایی ها

پاتوق مجازی نورالهدایی ها

۸۰ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه




پیرمردخادم کلاهش را به سرش گذاشت وبه طرف حرم راه افتاد.
روز قشنگی بود.روزی گرم وآفتابی.انگار شهر زیباتر از همیشه شده بود.خورشید هم شاد بود .درخشان تر از همیشه به زمین می تابید.نورش به گنبد طلایی حرم که می خورد ،گنبد زرد وقشنگ همچون تکه ای از خورشید می درخشید.مردم ،پیرو جوان وزن ومرد با لبخندهایی زیبا روی لبهایشان از هر طرفی به طرف حرم حرکت می کردند.می رفتند که امام مهربانشان را ببینند وبا او ساعتی درد دل کنند .پیرمرد خادم روبروی حرم که رسید ،ایستاد.به گنبد طلایی نگاهی انداخت وزیر لب گفت:سلام امام خوبم ،امام رضا علیه السلام،سلام بر بزرگی ومهربانیت.سلام بر گنبد درخشان چون خورشیدت.سلام بر این همه زایر خوب وخندانت.سلام بر این روز قشنگ که روز میلاد شماست.سپس به رسم ادب کلاهش را از سرش برداشت وتعظیم کنان گفت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.
السلام علیک یا ضامن آهو.السلام علیک یا امام عزیز....صدای صلوات زایران وپرواز کبوتران آسمان حرم را پر کرد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۴
نورالهدی امام رضا

ضرب المثل ها



یکی بود یکی نبود.حاکمی بود که فکر می کرد همه ی دنیا مال اوست وهمه باید گوش به فرمان او باشندواز او تعریف کنند.اسم این حاکم ستمگر وخودخواه اکبر شاه بود.یک روز اکبر شاه داشت از گذرگاهی عبور می کرد .دومرد فقیر هم از گذرگاه نشسته بودند ومنتظر بودند تا رهگذران پولی به آنها بدهند.وقتی ان دو مرد فقیر فهمیدند اکبرشاه به گذرگاه آمده،گل از گلشان شکفت.گدای اولی گفت:می دانی که اکبرشاهد ازچاپلوسی خوشش می آید.بیا از او تعریف کنیم تا پولی به ما بدهد.گدای دومی گفت:روزی رسان خداست.من ازین آدم ستمگر تعریف نمی کنم .دو مرد فقیر در حال گفتگو بودندکه اکبر شاه به انها نزدیک شد.گدای اولی فوری صدایش را بلند کرد وگفت:فقیر وبی چیزم .نیازمند نان شبم هستم.اکبرشاه ادم دست ودلبازی هست،اگر او چیزی به من بدهد دعاگویش خواهم شد.گدای دومی هم با صدای بلند گفت:اگر اکبرندهد خدای اکبر میدهد.اکبرشاه همه چیز را فهمید.تصمیم گرفت گدای دومی راتنبیه کندوبه گدای اولی به خوبی کمک کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۰
نورالهدی امام رضا



ابواسماعیل هندی گفت:درهندشنیدم خدا در زمین حجت وامامی دارد.برای پیداکردن ویافتنش ازمنزل خترج شدم بلاخره منو به سوی علی بن موسی علیه السلام راهنمایی کردند.وقتی به نزد ایشان رسیدم زبان عربی نمیدانستم وبه زبان هندی سلام کردم ،آن حضرت به زبان هندی به سلامم جواب دادند.درهند شنیدم که حجت خدا از مردم عربستان است لذا مرا به سوی شما راهنمایی کردند.به زبان هندی فرمود:من همان کسی هستم که در جستجوی آن هستی،هرسوالی که داری ازمن بپرس.من سوال کردم وایشان به سوالم جواب دادند.لحظه حرکت به حضرت عرض کردم من زبان عربی نمی دانم از خدا بخواهید تا این زبان را به من الهام کندتا بتوانم با مردم به زبان عربی صحبت کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۰
نورالهدی امام رضا



آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام مادر خانه ای کوچک زندگی می کرد.خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو .اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدودر باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد وزیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد .امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۲
نورالهدی امام رضا


پنجم ماه شعبان بود ،38 سال از آمدن پیامبر صلی الله علیه وآله به مدینه گذشته بود .آن روز خانه ی امام حسین علیه السلام حال و هوای دیگیری داشت .ناگهان در یکی از اتاق های خانه ،صدای گریه کودکی به گوش رسید .

یکی پرسید:این نوزاد فرزند کیست؟

دیگری در جوابش گفت:فرزند امام حسین علیه السلام وشهربانو است.

آن روز مردم دسته دسته به خانه ی امام حسین علیه السلام می رفتندوتولد کودک نو رسیده را به ان حضرت تبریک می گفتند.امیرالمومنین هم به خانه حسین پسرش رفت..نوزاد را در بغل گرفت.گونه هایش را که مثل برگ گل بود بوسید تنش را که بوی گل محمدی می داد بویید .از آنجایی که امام حسین علیه السلام پدرش حضرت علی علیه السلام را بسیار دوست می داشت.نام فرزندش را علی گذاشت .علی کوچک کم کمک بزرگ شد وراه ورسم زندگی را از پدرش آموخت .امام چهارم به نماز وعبادت خیلی اهمیت میداد.برای همین به ان حضرت زین العابدین هم می گفتند.یعنی زینت عبادت کنندگان .از آنجایی که امام زین العابدین زیاد به سجده می رفت،آن حضرت را نیز سجاد می گویند.


میلادش بر همه شما دوستان خوبم مبارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۵
نورالهدی امام رضا


فوتبال که تمام شد توپ را برداشتم وبا بچه ها خداحافظی کردم به خانه که رسیدم توپ را توی حیاط گذاشتم ووارد خانه شدم مادر توی آشپزخانه نهار درست می کردزهرا هم روبروی تلویزیون با عروسکش بازی می کردبه طرف آشپزخانه رفتم وبه مادر سلام کردم جوابم را داد و گفت:احمد جان دست وصورتت را بشور ولباست را عوض کن.در ضمن باخت امروزتان را تسلیت می کنم .با تعجب پرسیدم مامان جون شما از کجا فهمیدید که ما باختیم؟من که چیزی نگفتم مادر لبخندی زد وجواب دادلازم نیست چیزی بگویی من خودم فهمیدم آخر من یک مادر هستم وهر مادری بچه هایش را خوب می شناسدگفتم بلی درست است که بازی را 6بر 4باختیم ولی در عوض یک بحث کارشناسی مهم کردیم الان هم منتظرم بابا بیایدوبا او مذاکره کنم صدای خنده مادرم بلند شد گفت:میبینم پسرم دانشمند شده واز کلمه های گنده گنده استفاده میکند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۲۵
نورالهدی امام رضا


پیامبر صلی الله علیه وآله مثل همیشه روی لبهایش گل لبخند داشت نگاهش هم خانه ی نور بود.گویی در آسمان چشمانش مهتاب می درخشید فاطمه سلام الله علیها که پدرش را بیشتر از همه ی دنیا دوست می داشت معطل نکرد ودر خواستش را به او گفت.درخواست او چه بود.او هدیه ای از پدرش می خواست آن هدیه چه بود.؟انگشتری ساده وکوچک پدر با محبت زیاد به پاره تنش گفت:چیزی به تو یاد می دهم که از انگشتر بهتر باشد.فاطمه خوب به سخنان پدر گوش سپرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۵۶
نورالهدی امام رضا



نام من در فارسی مورچه ودر عربی نمله است وبه جمع ما نمل گفته می شودیعنی:مورچگان.ما ،مورچه ها حشره هایی هستیم از راسته ی نازک بالان ودارای انواع گوناگونیم تاکنون حدود 2000گونه ما در زمین شناخته شده است. مورچه های یک لانه سه دسته اند:

1- مورچه های کارگر که بی بالند وبه جمع اوری دانه وکندن دانه می پردازندوعمرشان بین 8تا 10 ماه است

2-مورچه های نر که 4بال دارندوعمرشان فقط 2هفته است

3-مورچه های ماده که مانند مورچه های نر 4بال دارند وکارشان فقط تخم گذاری است وعمرآنها 1سال است.

یکی از سوره های قران به نام ما مورچه ها نامگذاری شده است که به ان سوره نمل گویند. خداوند در ایه 17تا19 سوره نمل داستان ما مورچگان وحضرت سلیمان علیه السلام که پیامبر خداوحاکمی عادل بود را بیان می کند.

داستان ما از این قرار است که ما مورچه ها در سرزمینی بسیار زیبا برای زندگی جمع شدیم.انجاخاک نرمی داشت آب زلال در نهری کوچک جاری بود در دو طرف نهر درختان بزرگی قدکشیده بودند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۰
نورالهدی امام رضا


یکی بود ،یکی نبود.

زن وشوهری بودند که زندگیشان از راه هیزم شکنی اداره می شد .یک شب زن به شوهرش گفت:می دانی که بچه ای در راه داریم .قبل از اینکه بجه به دنیا بیاید باید برایش گهواره ولباس وچیزهایی که لازم دارد بخریم.مرد گفت:راستش قبلا هم در این فکر بودم فردا به جنگل می روم وهیزم زیادی می شکنم وبا پولش چیزهایی را که بچه لازم دارد می خرم.زن گفت:دستت درد نکند اما بگو ان شاءالله .مرد گفت:ان شاءالله ندارد دیگر .الاغم سرحال وزبر وزرنگ است خوب خورده وخوب چریده .خودم هم که جوانم وحالا حالا ها قصد مردن ندارم .جنگل هم پراست از هیزم های خشک.زن گفت:با این همه ان شاءالله لازم است چون هه این ها زمانی به کار می آید که خدا بخواهدان شب زن ومرد خوابیدندو صبح زود از خواب بیدار شدند.مرد صبحانه را خورد الاغش را از طویله رفت وبه جنگل رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۱۴
نورالهدی امام رضا




مرد خراسانی خیلی ناراحت بود.چون تمام پول سفرش تمام شده بود ونمی توانست از مدینه به وطنش خراسان یرگردد.او همینطور که تنها وغریبانه راه می رفت به یاد امام رضا علیه السلام افتاد.ته دلش خوشحال شد وچشم هایش برقی زد.از یک عطر فروشی نشان خاه امام را گرفت.بعد با عجله راه افتاد او خیلی زود به در خانه امام رسیددر آن باز بود.در زد.یک نفر گفت:بفرمایید داخل.!با اضطراب وعجله پا به خانه گذاشت.بوی دلنشینی را حس کرد خانه بوی گل می داد.در حیاطش چند درخت با میوه های آبدار بود.وسط ان یک چاه بود.بر روی چرخ چاه یک جفت کبوتر سفید چرت می زدند.مرد خراسانی وارد اتاق شد وسلام کرد.امام رضا علیه السلام با احترام ولبخند جواب گرمی را به او داد.از انجایی که در اتاق چند نفر دیگر بودندمرد خراسانی اول خجالت کشید که حرفی بزند اما با خودش گفت:من که گناهی نکرده ام .خرجی راهم تمام شده ،تازه اگر به شهرم برسم ان پول را از طرف امام به مستمندان صدقه می دهم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۲
نورالهدی امام رضا